Jun 2, 2018

ليبراليزم، پیدایش و پیرایش


ليبراليزم،  پیدایش و پیرایش
با استفاده از متون و منابع اینترنتی. – جولای   2006
لیبرالیزم از کلمه لاتین لیبر ویا لیبرتی و لیبراسیون گرفته شده و به نوعی از تفکر اجتماعی اطلاق میشود که در آن قشری ازافراد اجتماع در لایه های میانی که برده  يا سرف و يا غلام  نبودند اند سردمدار این تفکر شدند که در آن خواهان رهایی از سیستم های فئودالی و حکومت فردی حاکمان گردیدند.  این اصطلاع از آغاز شکل گیری جنبش های آزادی خواهی در اروپا و از قرن 14 میلادی  بکار برده شده است.   این واژه در رابطه با برخورد با معضلات و ناهنجاری های اجتماعي به مفهوم؛  بى تعصب، بی طرفی و میانداری نیز بکار برده شده است و همچنین بطور روز افزوني با ايده يا نظريات ازادي خواهی از نوع انتخاب و اتنخابات سر وکار داشته است و راه خود را در میان طرفدارانش باز نموده است.
اصطلاح ليبراليزم در تداوم تکامل خود بمعني تفکر و اتحاد سياسي در حرکت ها و جنبش های اجتماعی در میان مردم خود نمائی کرد و انگیزه ان حرکت ها مبنی  تغییر و تحولات اجتماعی گردید٠ در ١٨١٢ يعني اوايل قرن ١٩ بود که بار اول اين اصطلاح در اسپانیا بکار برده شد بعدا در دهه سال ١٩٤٠ اين اصطلاح بمعني مجموعه ای از نظريات يا ايده هاي سياسي بطور وسيع وگسترده در سراسر اروپا گستره یافت٠
در بريتانيای کبیر اما ازين اصطلاح خیلی به کندی و با احتیاط و به آهستگی استفاده شد،  زیرا که تار و پود سیستم پادشاهی در انگلیس که در خیلی سالها پیش از آن یعنی در سال 1121 میلادی که سیستم مشروطه در آن شکل دیگری به مقام و قدرت پادشاه داده بود با کشور های دیگر اروپایی کاملآ متفاوت بود  گر چه ويگزها که یک جریان سیاسی ضد سیستم پادشاهی در انگلیس بودند خود را لیبرال مینامیدند ولی تفکر آنها با نحوه کار لیبرال های اروپا تفاوت های قاحش داشت که موشوع این بحث نیست. آما در سال 1868 اولين حکومت ليبرالی در زمان نخست وزیری گلادستون در انگلیس روی کار آمد.  گلادستون سیاستمدار انگلیسی کسی بود که  قرآن را به مجلس عوام برد و گفت: "تا این کتاب الهی در میان باورمنذان سخت سرش باشد  سیادت و برتری انگلیستان در ممالک اسلامی محال است" .
 ايده يا نظريات ليبرالی درنتيجه فروپاشي سیستم فيوداليزم وجانشيني و رشد جامعه سرمايه داري بوجود آمده است و میتوان گفت لیبرالیزم ایدئولوژی سرمایه داری "ملی" میباشد که تا قبل از صدور سرمایه با ضرب و زور حکومت ها به کشور های تحت سلطه نقش سازنده در میان جوامع بشری داشته است. لیبراليزم از چندين لحاظ آرزو هاي طبقات متوسط رشد يابنده را منعکس ميساخت که منافع آن در مغايرت با قدرت حاکمه مطلقه  وارستوکرات هاي زمينداد قرار داشت ٠نظريات ليبرال درآن زمان راديکال وخواهان اصلاحات اساسي وحتا گاهي تغييرات انقلابي بوده است٠ چنانچه انقلاب انگليس در قرن ١٧ و انقلابهاي امريکا و فرانسه در قرن ١٨ هر کدام داراي عناصر مختص ليبرالی را دارا بوده است اگر چه کلمه ليبرال بمعني وسیع سياسي آن درآن زمان بکار برده نشده است.  ليبرال ها در مخالفت با قدرت مطلقه بر خواستند وقدرت مطلقه شاه را که بطور فرضي بر حق خدايي شاه استوار بود مورد چالش قرار دادند و بجاي حکومت مطلقه شاه حکومت قانون را تبلیغ و تشویق نمودند که در ادامه خود حکومت نمايندگان مردم و سیستم های انتخاباتی را جایگزین مجالس شاهی و  اشراف زادگان  نمودند ٠ ليبرالها امتيازات سياسي واقتصادي ارستو کراسي زمينداران وغير عادلانه بودن نظام يا سيستم فيودالي که درآن موقعيت اجتماعي  افراد بر اساس  وابستگی های طبقاتی و رابطه های نسبی تعيين ميگرديد را مورد انتقاد قرار دادند.
قرن نوزدهم از چندين لحاظ بمثابه قرن حرکت های ليبرالی رقم خورده است  چنانچه صنعت گرايي درسراسر کشور هاي غربي گسترش يافت ونظريات ليبرالی پیروز شد و حاکم بر ذهن و انگیزه های سیاسی و جنب و جوش های اجتماعی گردید ٠ ليبرال ها نظام اقتصادي صنعتي مبتني بر بازار آزاد و جدا از مداخله حکومت را که در آن تجارت بتوانند منافع خويش را دنبال نمايند تبليغ مينمودند و کشور ها راتشويق مينمودند تا بطور دو طرفه و منصفانه به تجارت آزاد بپردازند ٠ چنين سيستم سرمايه داري صنعتي نخست در انگلستان و ازاواسط قرن ١٨به بعد  تا اوايل قرن ١٩ بطور سالم و عادلانه عرض اندام نمود و بعدا به امريکاي شمالي و سرتاسر اروپا گسترش پیدا کرد و در ادامه،  راه خود را نیز به کشور های اروپای شرقی باز نمود٠
در قرن نوردهم بود که پیشرفت های صنعتی در اروپا و گسترش سرمايه داري صنعتي نور خیره کننده خود را به  کشور های  آفریقا، آسيا وآمريکاي لاتين تابید و چشمان آنها را به این تحول بزرگ اجتماعی باز نمود. جلب توجه دنیای آنروز به آن تحولات بسیار ارزنده و پیشرفت های خیره کننده در آنزمان کار را به جائی رسانید که کشور های صنعتی شده اروپا بر سر رقابت با یکدیگر برای دسترسی به بازار بیشتر دست به کار ساختن اسلحه برای حمایت از سرمایه خود و صدور آن به کشور های بعدآ تحت سلطه در آمده خود شدند.  آن رقابت ها اساس و بنیاد جنگ بین کشور های سرمایه داری و گسترش امپراطوری های سرمایه را در جهان آنروز بوجود آورد . هجوم سرمایه و گسترش سلطه امپراطوری های سرمایه استثمار و استعمار را بدنبال داشت که لاجرم مقاومت های ملی مردمان در برابر هجوم آنچه از آنزمان به بعد "سرمایه داری غرب" نامیده میشد را موجب گردید. نا هماهنگی و نا جور بودن زائده های سرمایه داری از قبیل مد  لباس، خورد و خوراک و اداب و رسوم مذهبی با فرهنگ های متفاوت در کشور های تحت سلطه سرمایه داری نیز بر علت مبارزه و مقاومت های ملی بر علیه هجوم سرمایه ها افزود. اینجاست که میتوان گفت که حرکت های "ضد استعماری" و یا بهتر بگویم ضد استثماری میتواند شاهدی  به حرف گلادسون نخست وزیر انگلیس باشد.
اجازه میخواهم در این جا پرانتزی باز کنم و توضیحی در باره تفاوت استثمار با استعمار خدمت دوستان عزیزم ارائه دهم که بر اساس تعاریفی که در لغت نامه ها آمده است (بخصوص لغتنامه دهخدا) نظرم را عرض میکنم.  برابر تعریف لغوی در لغتنامه "استعمار"  از ریشه تعمیر و ترمیم کردن، آباد کردن خرابه ها و و کلا چیز کهنه ای را به پدیده ای نو تبدیل کردن است. اگر به این معنی اعتقاد داشته باشیم به نظر من استعمار چیز بدی نیست گر چه آخوند ها و کمونیست های سابق تعبیر و تفسیر خودشان را از این لغت ارائه داده اند. استثمار اما به معنی  بهره کشی انسان از انسان، به اسارت کشیدن افراد همراه با ظلم و جور و ستم دقیقآ معنا و مفهم همان است که کشور های تحت ستم سلطه سلاطین و سرمایه از آن رنج برده و میبرند. به نظر این کوچک، آنچه در هندوستان و در مدت 400 سال سلطه انگلیس در آن کشور بوجود آمد بیشتر جنبه استعماری داشته تا استثمار. چرا که همین  دموکراسی  که در هندوستان که بزرگترین کشور دموکراسی در جهان است را مدیون ارث بجای گذاشته انگلستان در هندوستنان است. البته نا گفته نماند که هندوستان هزینه هایی را هم پرداخته است که قابل انکار نیست. ولی هندوستان امروز بطور قطع با هندوستان قبل از سلطه انگلیس متفاوت است و چون در گذشته زندگی نمیکنند بسیار مشگل خواهد بود تا کسی خلاف اینرا ثابت کند و مثلآ بگوید، نه اگر انگلیس به هندوستان نمیرفت کشور هندوستان آلان تا جایگاه و مکان بالاتری در دنیا قرار داشت.  نمونه های دیگر استعمار را در کشور های اندونزی و مالزی میتوان دید. ولی آنچه در آفریقا رخ داد بیشتر استثمار بوده تا استعمار.  
سرمايه داري در بعضی کشور ها و گاهآ،  رنگ و شکل منطقه ای و یا حتی محلی بخود میگیرد و از فرهنگ گروهی پیروی میکند و نه ایده های فردی.  برای مثال سرمایه داری ژاپن که تابع خصلت های خاص خود میباشد و میزان شرارت و هاری آن از سرمایه داری های فردی کمتر است.  صنايع ژاپنی بیشتر از انگيزها و سنت های اجتماعی  و وفاداري گروهی  به وظيفه ملی  استفاده میکنند واز منافع خودي فرد پيروي نميکند  لذا ضلع  بالایی هرم گسترده تر و سهم مردم از سود کالا ها در مقایسه با غرب بیشتر میباشد . شاید بتوان گفت برنامه ای که شاه در اجرای لوایح چندگانه اصلاحاتش و بخصوص سهیم کردن کارگران در سود کارخانجات در نطر گرفته بود مثال خوبی بر این مدعاست. در این نوع سرمایه داری ها لیبرالیزم حضور گسترده تری در شکل گیری جامعه سرمایه داری دارد و شکل هندسی سرمایه داری  بیشتر به یک چهار ضلعی ذوذنقه شباهت دارد  و نه هرمی و نوک تیز.  شاید به همین دلیل هم باشد که "آرمانهای" مارکس در فروپاشی سیتم های سرمایه داری نقش بر آب شد و فلسفه تضاد بین طبقه کارگر که بخواهد گور کن بورژوازی باشد را نقش بر آب کرد. سيستم هاي سرمایه داری در غرب بخاطر خصلت های لیبرالی که در ابتدای شکل گیری در آن بوجود آمد و اینکه اصولآ این لیبرالیزم بود که نطفه های اولیه سیستم سرمایه داری را بنا نهاد و از همه مهمتر برگزاری اتنخابات آزاد، آزادی های فردی و اجتماعی  و برخورداری لایه های پائین اجتماعات از بیمه های اجتماعی، سوبسید های دولتی و کوپن های غذای مجانی برای خرید مواد غذایی مورد نیاز خانواده های کم در آمد، مسکن های ارزان قیمت  دولتی، آزادی های برگزاری تظاهرات و غیرو،  کار فلسفه آقای مارکس را برای برچیدن بساط سرمایه داری نا ممکن کرد. البته اين سيستم ها داراي قوانین اساسی تدوین شده هستند که در آنها حقوق فردی، اجتماعی و سیاسی افرد در آنها بطور جامع تشریح شده اینجور قوانین بیشتر خواهان قدرت حکومتي محدود ميباشد و از آ زادي هاي مدني دفاع ميکنند  بدين معني که  هیت سياسي حاکم در تمام سطوح از طريق انتخابات رقابتي تشکیل میشوند و جامعه لیبرال دموکراسی را بوجود میآورند.
فرهنگ و شکل سياسي  حکومت در اکثر کشور هاي غربي بر بنياد ارزش هاي ليبرال سرمايه داري يا سرمايه داري ليبرال شناخته شده است ٠ ارزش هایی چون آزادي بيان آزادي مذهب٫ آزادی تشکیل اجتماعات و تشکل ها و اتحادیه های کارگری و حق داشتن مالکيت های خصوصی در مطبوعات، رسانه های صوتی و تصویری همه از برکات ليبراليزم نشات گرفته است . لیبرالیزم سرمایه داری  تا آنجا پیش رفت که "چماق مارکس"  را از دست سرمایه داری در آورد و داس و چکش را هم از دست کارگران گرفت و بجای آنها قلم و کامپوتر و سیستم های روباتیک را جایگزین نمود و کارگر را با سرمایه دار آشتی داد و همانگونه که در بالا گفته شد آرمانهای مارکس را برای برقراری "دیکتاتوری طبقه کارگر" نقش بر آب کرد. ليبراليزم در حقيقت به ايديولوژي حاکم دنياي صنعتي غرب مبد ل گرديده است تا آنجا که بعضي از متفکرين سياسي حتي ادعا دارند که ميان ليبراليزم وسرمايه داري يک رابطه ضروري وناگزير موجود است.  چنانکه متفکرين ديگر چون فريدريک هايک اين موضوع را به بحث گرفته وادعا داشت که ازادي اقتصادي مانند حق خريد و فروش و مالکيت خصوصی تضمين ضروري آزادي های سياسي محسوب میشود و يک نظام ليبرال دموکراتيک واقعی واحترام به آزادي مدني فقظ و تنها درمحتواي يک نظام اقتصادي سرمايه داري ميتوانند رشد نمايد.
  باید اضافه کنم که اختراعات و اکتشافات تاريخي در قرن ١٩ و ٢٠ بطور واضح برماهيت ايديو لوژي های ليبرال اثر مثبت گذاشته است.  خصلت يا ماهیت ليبراليزم با پيروزي طبقات متوسط رشد يابنده که توانستند حاکميت اقتصادي وسياسي خويش را تامين نمايند تغيير نمود و با هر پيروزي وتغیير اقتصادی در وضع جامعه باعث فرو کش شدن راديکالیزم  وحتي انقلابي گری ليبراليزم گردید تا آنجا که ليبراليزم بطور روز افزون محافظه کار تر گرديده و کمتر در مقام دفاع از رفورم واصلاحات اجتماعی و يا تغييرات قهر آمیز بر آمد و تنها کوشید تا موقعيت زمانی خويش را مبتني به تامين تاسيسات وسيع ليبرال موجود حفظ نمايد و به اصطلاح  با انقلاب قهر و با سرمایه داری آشتی نمود.  
اما دیری نپائید که نظريات ليبرالی دچار تزلزل شد و از اواخر قرن ١٩مانند هر ایدئولوژی که تا کنون شنیده شده و یا از آن نام برده شده است دستخوش هنجار ها و ناهنجاری ها گردید و اختلاف نظر ها را به انشعاب کشانید. این در حالی بود که ليبرال هاي اوليه ميخواستند تا حکومت هر چه کمتر در حيات شهروندان مداخله نمايند و ليبرالهاي مدرن معتقد بودند که حکومت بايد مسئول تامين رفاه مردم باشد  تا بتواند خدمات بهداشت، مسکن٫ کار و اقتصاد کشور را اداره و قانون مند بسازد.  اين امر باعث آن گرديده تا در صف بندی های اجتماعی اساس نظرات مختلف در میان متفکران  ليبرالیزم را به دو طرز تفکر سنتي و  به اسم ليبراليزم لاسيک و دیگری را به ليبراليزم مدرن تقسیم نماید.  درنتيجه بعضي از صاحبنطران گفته اند که ليبراليزم هم  دارايي يک ايديولوژي منسجم و هم بسته نبوده  ودر بر گيرنده نظريات ضد و نقيض ميباشد. گفته شده ايديولوژي ليبراليزم مانند تمام ایدئولوژی های دیگر مشمول تحولات تاریخی و تابع تغييرات اقتصادی و تشکل های اجتماعی و بر اساس فرهنگ های مختلف  دستخوش  تغییر و تحول میباشد. هيچ ايديولوژي سياسي منجمد يا غير قابل تغيير نبوده وهمه آنها دربرگيرنده يک سلسله نظريات حتي سنت هاي رقيب ميباشد  اگر چه همبستگي و مطابقت واتحاد جدي در میان نظريات ليبرال ها بشکل يک تعهد اساسي به اهميت آزادي فردي واصولی که از فرد گرايي سر چشمه ميگيرد موجود است.
مفهوم ليبراليزم ايديولوژي غرب صنعتي بوده ونظريات ليبرالها آنچنان عمیق بر عرصه گوناگون حيات سياسي اقتصادي وفرهنگی آن اثر گذاشته که مشکل ميتوان اثر . نفوذ انرا بر تار و پود  تمدن غرب قابل تفکيک دانست.  این ترکیب تجزیه ناپذیر تا آنجا پیش میرود که در حقيقت ليبراليزم را نه مختص به ايديولوژي بلکه بمثابه ميتا ايديولوژي يعني يک مجموعه از اصول بدانند که در اساس میتوان مباحث سياسي وايديولوژيک را به آن نسبت داد  تا مورد بحث قرار گیرند بدان معنا که ليبراليزم مبلغ خوب زیستن و به حق زیستن است.  به عبارت ديگرليبراليزم تلاش ميکند تا شرايطي را فراهم آورد که در آن مردمان در جوامع بشری بتوانند زندگی خوب را آنطور که خود شان آنرا تعريف مينمايد به پيش ببرند و بین نظرات خوب و بد حق انتخاب داشته باشند. ليبراليزم در کمال صداقت و پایبندی به اخلاق میخواهد نشان دهد که در موضوعات اجتماعی علی رغم سایر ایدئولوژی ها بي طرفی را پیشینه میکند و انتخاب ها را به افراد واگذار مینماید  و معتقد است با این کار میتواند نظريات وارزش هاي لیبرالیزم را بطور باالقوه  با علاقمندي ودلخواه جوامع  جهاني گرداند ( بخوانید میخواهد آقا خوبه باشد)  وهمچنین تلاش میکند تا هيچکس از پيشرفت ليبراليزم درهراس نباشد زيرا ليبرالها با منافع همه اعضاي جامعه و بطور يکسان و برابر بر خورد ميکنند ضمن آنکه مواظب است که این تعبیر بدست نیاید که ليبراليزم صرفا يک فلسفه ساکت و ساکن و راکد است. ليبراليزم بدون شک  رياکاري نمیکند يعني صداقت در مباحثه و اراده فردی را تبلیغ و ترویج میکند و دارای عنصر قوی و نيرومند اخلاقي نيز ميباشد.  نشانه های بارز اخلاقي وايديو لوژيک ليبراليزم به گونه تعهد فلسفی  فرموله شده و بطور مختص دارای يک عده از آرزش ها وعقايد ميباشد  که مهم ترين اين آرزش ها وعقايد قابل ذکر است.
   INDVIDUAL
     FREEDOM
  REASON
  JUSTICE
    TOLERATION


THE INDIVIDUAL فرد
 دردنياي مدرن و با پیشرفت های علمی اندیشه و افکار فردی دارای مشخصه هایی است که هویت افراد را مشخص تا به منافع خود آگاه میشوند.  دردوران فيودالي اما این چنين نبود و خیلی کم پیدا میشد تا افراد داراي منافع شخصی و يا داراي هويت مشخص ومختص بخود باشند. در آن سیستم ها مردم را بحيث تعلقات گروهی  يعني ایل و قبیله و خانواده و قريه و قصبه  محلي شغل وابسته به طبقه اجتماعي ميشناختند. حيات وهويت آنها مجموعا توسط شخصیت  با خصلت آن گروه و قبیله و ایل و محل که دريک روند زندگی اجتماعي که از يک نسل به نسل ديگري منتقل میشد وخيلي کم در تغيير میکرد تعيين ميکردند. مثال ها: (علی لره، احمد فرنقی، حسن پسر مشد غلامحسین) .
اما با فروپاشي فيوداليزم افراد با انتخاب وامکانات اجتماعي وسيع تري مواجه شدند انها مورد تشويق قرار گرفتند تا بتوانند برای اولین بار درزند گي خويش براي خودشان  درمورد زندگی و حتی اردواجشان به گونه مشخص فکر کنند و تصمیم بگیرند. يک فرد دهقان و خانواده اش که درطول زنده گی روی يک قطعه زمين  کار کرده بود و امرار معاش حالا ديگر فرد آزادی است واين قابليت را بدست آورده تا انتخاب نمايد که براي چه کسی، و کجا و تا چه وقت کار کند.  با شکست وفروپاشي حيات فيودالي يک محيط جديد روشنفکري بروز ميکند که توضيحات مبتنی بر عقل وعلمي بطور تدريجي جاي نظريات مذهبی سنتی را ميگيرد.  جامعه بطور روز افزوني از ديدگاه افراد جامعه درک وتفهيم  ميشود نه از زبان مالک و خان و رهبر دینی. این خود باعث پویائی و دینامیک فکری در جوامع بشری شد چون هر یک فرد داراى کيفيت هاي فکری شخصي ازهم مجزا ميباشد که هر کدام آن ارزش  خاص خود را دارد  که دررشد  فکری و آشنائی افراد به حقوق طبيعي انسان درقرون ١٧ و١٨ بسیار اثر گذار شد تا آنجا که افراد داراي حق خداي خود شدند که گفته میشد حقي راکه خداوند براي انسان داده است را دارا شدند. آشنائی به این حقوق و آغاز بیداری اروپائیان بعدآ توسط جان لاک (  ) بنام حقوق طبيعي انسان که عبارت از حق حيات ٫ حق ازادي و حق ماالکيت بود تعریف و فرموله گردید.  
 فیلسوف آلمانی ايمانويل کانت (1804-1724)  عقيده مشابه را درباره عزت وحرمت انسان و دارا بودن آرزش هاي مساوي از افراد  را چنين بيان نموده است،  منافع افراد بخودش مربوط است  و افراد  نمی بایست وسيله ای براي بدست آوردن منافع ديگران باشد. عقيده اوليت دادن به فرد يا فرد گرايي موضوع اساسی خصلت ايديولوژي ليبرالیزم و در ابتدای کار  بوده که  داراي تاثيرات مهم بر تفکر ليبرالها گردید. اين امر باعث آن گرديده است تا بعضي ليبرالها جامعه را مجموعه از افراد بدانند که هر کدام درجستجوي نيازمندي ها ومنافع خويش اند و جدا از همدیگر عمل میکنند. اگر چنین پیش میرفت یقینآ جامعه بسوی هرج و مرج و انارشیزم می رفت چرا که قبول اینکه جامعه بذات خودش وجود ندارد و صرفا  يک مجموعه از افراد خود کفا ميباشد باعث  فرد گرايي افراطي میشد که  فرد خصلتآ خود خواه است واساسا خود جويننده و وسيعا بخود متکي است.
 . سي ٠بي٠ ماک فرسون   در سال ١٩٧٣ ليبراليزم ابتدايي يا اوليه را بنام فرد گرايي ملکي ناميده است زيرا وي ميگفت که افراد صاحب يا مالک شخص يا جان خويش ويا ظرفيت هاي خويش اند ومديون جامعه نيستند.  اما بعدا  نظر خوشبينانه تري نسبت به طبيعيت انسان ارائه دادند و معتقد شده اند که افراد نسبت به يکديگر داراي مسوليت اجتماعي نيز بوده بويژه در برابر آنها که نميتوانند از خود مواظبت نمايند ٠اينکه طبيعيت انسان هر چه باشد خو دخواهانه ويا غير خود خواهانه ليبرالها در آرزوي شان متحد اند تا چنين جامعه ای را بسازند که در آن هر فرد بتوانند به رشد وشگوفايي و تکمیل بالقوه خويش نايل آید.
Freedom آزادی
یکی از مشخصه های بارز لیبرالیزم در عرصه سیاست ارزش سياسي است که ليبرالها برای آزادي فردي قایلند  و در بسياري از جهات اصل متحد کننده نظرات درون ايديولوژي ليبرال بشمار ميرود ٠ براي ليبرالهای کلاسیک  آزادي،  يک حق طبيعي و يک ضرورت اساسي براي ارتقاء مقام و پيشبرد موجوديت واقعی انساني است که براي افرادل ین فرصت مهیا ميسازد تا نخست منافع خويش را چه به لحاظ فکری و یا به حیث اقتصادی تشخیص دهد و برای احقاق حق خود تلاش و سپس انتخاب نماید تا کجا زندگی کند و منابع اقتصادی خود را شناسائی  نماید و در انجام کار مورد علاقه مبتنی بر توانائی هایش تلاش نماید.  
ليبرالهای مدرن آزادي را در شکل عمومی تری و نه تنها در ارتبات با فرد بلکه در چمبره اجتماعات بشر ترسیم نمودند که درآن انسانها ميتوانند مهارتها واستعدادهاي بالقوه خويش را با یکدیگر به شراکت بگذارند و با هم تبارز تعامل نمایند تا در یک کار گروهی به نتیجه بهتری دست یابند.  ليبرالهای مدرن اين امر را نمي پذيرند که افراد از حق و حقوق  مطلق آزادي برخوردارند آنها بر این باورند که  اگر آزادي محدود نگردد ميتوانند دست مایه ای برای سو استفاده ديگران  از آزادی قرارگیرند. جان ستيوارت ميلز ١٨٥٩ -١٩٧٢ استدلال ميکرد که دريک جامعه متمدن تنها دريک مورد ميتوان نام برد که بطور قانوني عليه اراده شخصی افراد موضع گرفت و آن جلوگيري کرد و آنهم زمانی است که اراده فردی باعث رسانیدن ضرر و زیان به ديگران نباشند ٠ ميلز در اثر دیگر خودش بنام لیبیترین (لی بی تارین) آزادی را تنها در رسانیدن ضرر به دیگران محدود میکند و معتقد است آزادی یک فرد نمیبایست جلو آزادی دیگران را بگیرد.  اسوارت میلز معتقد بود که حقوق افراد نمیبایست مانع از اجرای قوانینی که برای سلامت جسم و جان و جلوگیری از خطرات فیزیکی و روح و اجنمایی افراد جامعه  تدوین میشود را نادیده بگیرند. مانند اجرای قوانین رانندگی، حفظ بهداشت محیط زیست و رعایت مسائل ایمنی و بهداشتی.  ليبرالها ی راديکال نا آنجا پیش میروند که از حق مردم براي استفاده ازمواد مخدر و احتملآ تن فروشی و بی بند و باری های اجتماعی (هیپی گری) دفاع نمايد .
 گر چه افراد ممکن است حق حاکميت را بر وجود ومغز خويش داشته باشند ولي هر فرد بايد به اين حقيقت احترام بگذارد که ديگران نيز بطور مساوي داراي حق آزادي ميباشد  اين مطلب توسط  جان رول (  )  دراين اصل چنين بيان گرديده است.  هر کس ار حد اکتر آزادی های اجتماعی برخوردار است در صورتیکه همان حق و حقوق را به تسواوی برای دیگران نیز قائل شود.
John Rawls Every one is entitled to the widest possible liberty consistent with a like liberty for all
یاد آوری میکنم که همه لیبرال ها در مورد حق و حقوق و مرز های آزادی برای افراد اتفاق قول و عقیده ندارند و متفکرانی مانند برلین عقیده بر آنست که دو نوع آزادی به نام ها آزادی مثبت و آزادی منفی را میتوان برای افراد در نظر گرفت. از نقطه نطر تئوریک،  برلین (  ) در کتاب خود بنام دو کانسپت (  ) میان دو اندیشه آزادي مبنی بر آزادي مثبت وآزادي منفي فرق قايل شده بطوریکه آزادی منفی را مضر به حال جامعه میداند زیرا باعث سلب آزاذی دیگران میشودو با دلایل و روش تحیق خود به آزادی کنترل شده و مثبت اعتقاد دارد. این در حالیست که  ليبرالهای کلاسيک را عقيده بر اين بود که افراد را بايد بحال خودشان رها کرد  فارغ از مداخله حکومت  تا هر طور دلشان بخواهد عمل نمايد  اين اندیشه آزادي از دیدگاه برلین منفي تلقی شده است لذا بر چ تعهد و قید و بند اجتماعی استوار نیست.  
   دليل (Reason)
دلیل و برهان یکی دیگر از مشخصه های اندیشه لیبرالزم میباشد. اصولآ اندیشه لیبرالیزم   بخش عمده حرکت  است روشنفکری و آزادی خواهی است که برای طرح موضوعات و نتیجه گیری دلیل و برهان را شرط اصلی آن میداند.  موضوع اصلى  روشنفکرى رهائی انسان از جهل و خرافات است تا بتواند با دست یابی به روش های سالم و تفکر مبتنی بر خرد و  بشريت را از چنگال خرافات و جهالت رهاى بخشد و بهمین دلیل  عصر و دوران دليل يا برهان را  در گفتار ها اساس قرار دادند.  متفکرين عصر روشنفکرى عبارت اند از ژان ژاک روسو (  )، امانويل کانت (  )، آدم سميت (  )، و جرمى بينتهام ، عقل گراى روشنفکرى از جوانب مختلفه بالاى ليبرالزم اثرگذاشت.
لیبرالهای کلاسیک در قدم نخست بنیان آزاردی فردی را مستحکم ساختند به این تفکر که انسان ها موجودات عقل گرا بوده و قابليت آنرا دارند که خود به  بهترين نحو منافع خويش را تشخیص دهند و بطور عقلانی اهداف خودرا دنبال نمايند. اما لیبرال هاى مدرن بر عکس خواهان تحقق اندیشه آزادى مثبت اند که برلین (  ) آنرا عبارت از قابليت  های انسان میداند که آدم بتواند آقاى خودش باشد، خود اندیش و خود رای باشد ولی آقا بودن خودى ايجاب مى نمايد تا يک فرد قادر به رشد مهارت ها و استعدادها و درک و فهم خويش بوده و آنرا به کمال برساند.  جان استوارت میل نيز معتقد است که مفهوم آزادى خیلی بیشتر از پای بند نبون و یا حتی نبودن قيود يا محدوديت هاى خارجى است باور دارد که آزادی این امکان را به افراد میدهد تا ظرفيت و توانی های  خود را در راه دست یابی و کشف آنچه برای یک زندگی بهتر مفید است بکار بگیرد و  بلاخره استعدادها خودى را شکوفا نماید.   
اين افکارمتضاد که درباره آزادى تدوین و ارائه گردیده  نه تنها باعت برانگيختن بحث و گفتگوهای اکادميک در درون لیبرالزم گرديده،  بلکه باعث آن نيز شده تا لیبرال ها در باره رابطه فرد با دولت و سیاست نظرات خودشان را تدوین و با تفوت هایی که وجود دارد ارائه نمایند.
خلاصه اين که قدرت برهان يا دليل به انسان اين ظرفيت را ميدهد تا بطور منطقی مسوليت زندگى را بپیذیرد تا بتواند زندگی و سرنوشت خويش را آنچنان که میبایست ( آزادی مثبت)  و نه لرومآ آنچنان که میخواهد (آزادی منفی)  شکل و یر و صورت دهد . به اين ترتيب عقل گراى انسان را از چنگال گذشته و از بار رسوم و خرافات رهايي ميبخشد و با انباشت  اندوخته هاى علمي فزاينده هر نسل از نسل ديگري پیشی گیرد که اين خود تاکيد خاص لیبرال ها بر علم و دانش را توضيح ميدهد. با کشف علوم جدید و تمرین به آنها انسان ها خويشتن خویش را صیقل میدهند و در راه بهتر شدن و رهائی از تعصبات و خرافات دینی مى پرهيزد. معارف بذات خويش چيز خوب است و براى شناخت خودى يا گسترش توسعه نفس و پيشرفت اجتماعى و تاريخی از اهميت حياتی بر خود دارد ميباشد.  ليبرال هابه اين امر معتقد اند که انسان ها در تعريف و دنبال منافع خويش خطا نا پذير اند.
از جانب ديگر عقيده داشتن به دليل باعث ايجاد تعصب در درون لیبرالیزم عليه پدر سالارى ميگردد. زيرا پدر سالارى سبب ممانعت افراد از اخذ تصاميم با انتخاب هاى اخلاقى خويش گرديده و نميگزارند تا از اشتباه خويش بى اموزند بلکه چنين يک آينده را نيز ايجاد ميکند که در صورت دادن مسوليت به ايشان به خاطر منافع خويش از موقف خويش سو استفاده مى نمايند. 
ميراث ديگر عقل گراي اين است که لبرال ها فوق العاده متمايل به عقيده داشتن به پيش رفت است.  نظر لیبرال ها به توسعه و کسترش علم به ويژه از طريق انقلاب علمى٫ انسان ها را قادر به آن ساخت تا نه تنها دنيا خويش را درک و تو ضيح نمايد بلکه ان را براى بهبود خويش شکل دهد.  بر علاوه د ليل يا برهان در برجسته ساختن اهميت مباحثه و جر وبحث و استدلال از اهميت برخوردار ميباشد در حاليکه لبرال ها بطور عموم در باره طبيعت انسان نظر خوشبينا نه دارند و انسان ها را بحيث موجودات ميدانند که دليل پذير اند (با دليل رهبرى ميشوند).
آنها ندرتا به عقيده تخيلى که انسان ميتواند مکمل باشد نيز باور دارند بخاطر يکه انها قدرت منافع خودى و خود خواهى انسان را درک می نمایند که نتيجه ان بطور نا گذير رقابت و جنگ ميباشد.  افراد براى منابع کم ياب ، تجارت براى ازا ذياد فايده خويش به رقابت ميپردازد و غيره و غيره.
لیبرال ها در چنين موارد ترجيع ميدهد تا چنين جنگ ها از طريق بحث و مذاکره حل و فصل نمايند و سود مندى دليل و برهان در اين است که پايه يا اساس مي گزارد که ميتوان بر آن ادعا هاى رقيب و تقاضا ها را ارزيابي نمود ايا اين ادعاها قابل تحليل و تجزيه اند؟ ايا معقول اند؟ بهای انچه که بايد پرداخته شود اگر چنين نزاع ها و جدال ها٫بطور صلح آميز حل نگردد يعنى تشدد، خون ريزي و مرگ  فلهذا لیبرال هااستفاده از قوت يا زور و تجاوز را مورد نفرت قراد داده و جنگ را بحيث آخرين امکان که بايد به ان توسل جست ميدانند.  تشدد نه تنها ناکامى دليل يا برهان را بار مى اورد، بلکه بطور غير عقلاني خون اشاميدن و خون خوارى و گرفتن قدرت به خاطر منافع شخصى خويش را دامن ميزند.  لیبرال ها ممکن است بدين باور باشد که استعمال قوت فقط به خاطر دفاع از خود ويا وسيله براى مقابله با ظلم قابل توجيه است وآن هم هميشه وفقط بعد از آن که دليل به ناکامى انجامد.
عدالت   Equality
عدالت يک نوع خاص از قضاوت اخلاقى را بيان ميدارد.خاصتا آن قضاوت اخلاقى را که در باره توزيع مکافات و مجازات ميباشدويا به عباره ديگر به هر کس دادن آنچه را که مستحق است ميباشد و يا به عباره ديگر به هر کس دادن آنچه را که مستحق است میباشد.  و مفکوره باريک عدالت اجتماعى عبارت از توزيع مکافات و منافع مادى درجامعه میباشد مانند، معاشات ٫اسکان٫ پول سوسيال ،خدمات صحي و غيره تيورى لیبرال ها به اساس تعهد مستحکم که به تساوى يا مساوات رسمى دارد استوار مى باشد.  اگر انسان ها را در قدم نخست بحيث افراد فکر کنيم، پس بطور حتمى داراى عين حقوق مساوى نيز مىشوند افراد در همه جا داراى طرح صورت و برجستگى هاى مشابه ميباشند بنأ داراى ارزش اخلاقى مساوى نيز مىباشد. بطور مثال به عقیده لیبرال ها انسان داراى حقوق مساوى مىباشد و اين حقوق برايش بخاطر بودن ذات انسان شان بطور طبیعى داده شده است  اين حقوق طبیعى بنام حقوق انسانى نيز ياد مىشود.  حقوق نبايد براى گرو پ با طبقه خاص از انسان ها مانند مرد ها ، سفيدپوستها و يا ثروت مندان ريزرف باشد بلاخره لیبرال ها بطور فوق العاده جدی مخالف هر نوع امتیاز اجتماعی اند. که بعضى ها از آن استفاده کنند  و ديگران از آن محروم ميباشد و اين امتيازات براى شان بر اساس جنس ، نژاد، رنگ، عقيده، مذهب و يا سابقه اجتماعى داده شده است. افراد بايد در برابر قانون مساوى باشند و بايد حقوق مساوى سياسى يا ملکى را دارا باشند. مساوات ديگرى را که لیبرال ها به آن قايل اند عبارت از فرصت هاى مساوى ناميده مىشود. Equal opportunity
در جامعه هر فرد بايد عين چانس يا چانس برابر را براى ترقى يعنى اعتلا و نزول خويش داشت به عبارت ديگر بازى زندگى بايد در يک ميدان هموار صورت گیرد.ولی این بدین معنی نیست که باید در جامعه مساوات مطلق باشد یعنی شرایط زندگی و اجتماعی باید برای همه یکسان باشد، زیرا لیبرالها بدین عقیده اند که مساوات مطلق دلخوا نمی باشد.زیرا انسانها مساوی دنیا نمی ایند. آدارای مهارت ها و استعداد های مختلف اند و بعضی آنها اماده کار بمراتب بیشتر از دیگران می باشد. ازين سبب لیبرال ها معتقدند که لياقت، قابليت و کار را بايد مکافات کرد و مکافات استعداد ها قابليت و کار باعث رشد استعداد طبیعى و پوتن سيال افراد مىگردد.
 به عباره ديگر مساوات براى لیبرال ها عبارت از داشتن فرصت هاى مساوى براى رشداستعداد ها و قابليت ها و مهارت هاى نا مساوى مى باشد و اين طرز فکر نهایتا منجر به حاکمیت استعدادها و قابلیت ها در جامعه میگردد که انتخاب ها بر اساس ان انجام میگیرد که به ان اصطلاحا مریتوکراسی (  )  میگویند..  
جامعه مريتوکرات عبارت از جامعه است که عدم تساوى ثروت و موقف اجتماعى فقط وفقط منعکس کننده  لياقت و مهارت انسان ها باشد  و يا با آن عده فکتور هاى استوار باشد که خارج ازتوان انسان مى باشد مانند طالع و شانس – اين نوع جامعه را جامعه عادلانه گويند زيرا درآن بر افراد به اساس جنس، رنگ، جلد يا مذهب نه بلکه بر اساس استعداد و آماده گى شان براى کار قضاوت مىشود.
 در اینصورت ثروت باید منعکس کننده لیاقت باشد (مارتین لوتر) .  لیبرال ها معتقد اند که مالکيت به اساس زحمت کشى و اجراى قابليت ها بدست مى آيد.  آنهايکه دارا قابليت ها بيشتر اند و يا اينکه زياد زحمت مىکشد و ثروت بدست مى آورند لياقت آنرا دارند که بيشتر شگوفان و آباد باشند نسبت به آنانکه تنبل و نا قابل اند. اما ازينکه ثروت نه تنها از طريق کار و زحمت کشی يک فرد بدست مى آيد بلکه مى توان از رويي تولد ارثى نيز بدست ايد با آن هم با تاسف نه مي توان بران ممانعت وضع کرد زيرا اکثر لیبرال ها بر ان موافق نيستند ، بدليل اين که گزاشتن ممانعت روي آن سبب آن خواهد شد که افراد نتواند طبق دلخوا ملکيت خويش رابه کسي بدهد و در نتيجه آن تختي ازآزادي را بوجود خواهد آورد.  ولى متفکرين لیبرالها بعضى اوقات در باره اين که اين اصل عدالت اجتماعى چگونه در عمل تطبيق گردد اختلاف نظر دارند.
ضرورت مکافات مردم را که کار و زحمت مى کشد قبول نموده و عقيده دارد که بعضى اقدامات به خاطر نا برابرى اقتصادى ضرور است تا مردم براى کار کردن تشويق گردد.  نا گفته نبايد گذاشت نا برابرى اقتصادى فقط در صورت توجه مىگردد که به سود آنانیکه داراى کمترين امتيازات اندو بی بضاعت اند باشد. در خاتمه جان راول معنقد است که جامعه عادلانه آن است که در آن ثروت دوباره از طریق یک نوع سیستم رفاعی به نفع کسانیکه کمتر ثروت دارند توزیع کردد.اما نظریه وادراک کاملا مخالف از انچه که در فوق تذکر به عمل آمده ارایه داشته است.  دررابطه به عدالت اجتماعی نظریه انارکی ستیت (حالات هرج و مرج)  کننده منعکس کننده نظریه جان لاک که در قرن 17 ارایه کرده بوده میباشد(نوزیک) ادعا داشت که هر گونه توزیع ثروت ولو غیر مساوی هم باشد عادلانه است بشرط انکه قواعد تامین عدالت رعایت گردد. اين قواعدعبارت ا ند از اينکه مالکيت متذکره بايد در قدم نخست از طريق عادلانه بدست آورده شده باشد يعنى حق ديگران زيرپا نه گرديده باشد  واز طريق دزدى وغارت بدست نيآمده. باشد از يک شخص مسئول به شخص مسئول ديگری بطور عادلانه انتقال گرديده باشد. استدال مى کرد که حق ملکيت را نبايد بنام عدالت اجتماعى زير پا و توزيع مجدد ثروت و اشکال رفاه اجتماعى مربوط آنرا رد می کند. چنين اختلاف نظر در رابطه با تامين عدالت اجتماعى باعث به وجود آمدن عدم موافقه در درون لیبرالزم گرديده و آن مبني بر اين است که چه گونه و با کدام شرايط مىتوانيم به بهترين وجه آن يک جامعه عادلانه را تامين نمايم. لیبرالها کلاسیک يا اوليه عقيده دارند که تعويض فيودایلزم با جامعه سرمايه دارى يا مارکيتى چنين شرايط اجتماعى را بوجود خواهد آورد که در آن هر فرد مطابق به لياقت خويش شگوفان شود. نشیب و فراز داشته  باشند بشرطى انکه افراد از نظر قانون داراى حقوق مساوى باشد و داراى فرصت هاى مساوى در جامعه .ولي بر خلاف لیبرالهاى مودرن عقيده دارند که سرمايه دارى کنترول ناشده باعث اشکال جديد عدم عدالت اجتماعى گرديده بعضى را صاحب امتيازوبعضی را محروم از آن میسازد بناٍ آنها طرفدارانند تا حکومت در زندگى اجتماعى و اقتصادى جامعه که مقصد از آن رشد دادن فرصت هاى مساوى باشد مداخله نمايد
 تحمل Toleration
اصول اخلاق اجتماعى لیبرالها داراى عنصر بسیار زیاد  تمايل  و تعامل و حتى تجليل از تنوع اخلاقى، فرهنگی و سياسى  مىباشد.  لیبرال ها اکثرا حرف معروف ولتر (1694-1778) را چاشنی میکنند که مي گفت، (آنچه که مى گويد از آن نفرت دارم ولى تا جان دارم از اين حق شما دفاع مىکنم تا آنرا بگوييد).  آزادى ها مدنى که در يک سيستم سياسى لیبرال دموکراسی آرزو هر فرد است  مانند آزادى بيان، آزادى مذهب ، آزادى روابط اجتماعى وغيره وغيره نيز در حقيقت ناشى از تحمل لیبرالیزم است.
بسيارى از متفکرین به اين امر متفق اند که پلورالیزم دوشا دوش لیبرالیزم در جوامع بشری بحرکت در مى آید. زيرا تنوع و تکثر ارزش ها، عقايد و نظريات و منافع افراد در یک جامعه بذات خودش مفيد می باشند. زيرا تنوع و اشکال مختلف آن از اتنخاب های طبیعى افراد مى باشد که فقط مى توان آنرا توسط سيستم سياسى توتالیتر از بين برد. بنا بر همين دليل است که لیبرالها در اصول مخالف هر نوع اقدامی هستند که از ابراز آزادي عقايد در جامعه جلوگيرى نمايد. نتیجتآ لیبرالها ترجيح مىدهند تا در جامعه تنوع و تحمل که به معنى خود دارى، شيکيبائی و مدارا و اجازه دادن به مردم است تا به آن طرق و اشکال که ما با آن مخالف هستيم و آنرا نمی پسندیم  بانديشند سخن گويند و عمل کنند. اين امر از يک جهت منعکس کننده رعایت حق و حقوق شهروندی است و از جانب ديگر تعیين کننده قواعد است که چگونه انسان ها بايد با يکديگر مدارا  نمايند.
تفکر لیبرالها درباره تحمل و تعامل  بار اول در قرن ١٧ در يک تلاش تیمی توسط نويسند گانی چون، جان میلتون ( )، جان لاک (  ) بوجود آمد و از آزادى مذهب دفاع نمودند. جان لاک  در ا ثری به نام،  رساله ای در باره تحمل (  )  استدلال داشت که وظيفه اصلى حکومت حفاظت از جان و مال، آزادي و مالکيت افراد است و نمیبایست کاری با روح و اعتقادات دینی انسان ها داشته باشد . یا نباید مداخله کند. اين نشان دهنده آن است لیبرالها در بيان زندگى خصوصى و عمومى مردم تفاوت های عمده ای قايل اند. تحمل را بايد در بخش خصوصى زندگى افراد نيز توسعه داد همچنانکه در رابطه با مذهب زيرا با مسايل اخلاقى سروکار دارد و آنرا بايد به فرد واگذار کرد.
 جی اس میل (  )  در ا ثر خويش به اسم درباره آزادى ( )  مىنويسند که تحمل به هم  فرد و هم جامعه در خور اهميت اساسى می باشد. از نقطه نظر فرد تحمل در نخستين گام يک تضمين خودمختارى شخصى می باشد و بدين ترتيب شرط  شناخت اخلاق پنداشته مىشود. در غیر این صورت چنانچه امر تحمل و تعامل صورت نگیرد توسعه دموکراسى مورد تهديد قرار مي گيرد پس تحمل در مجموع براى سالم بودن جامعه نيز مهم ميباشد زيرا فقط در موجوديت افکار و عقاید آزاد است که حقايق بميان میايند و عقايد مفید و علمی جاى عقايد پوسیده و خرافی را گرفته و جهل بطور روز افزون از ميان ميرود.  میل (  ) چنين ا ستدلال ميکرد "اگر تمام بشريت حتی یک فرد داراى يک عقيده منفی و یا باشد، خاموش کردن همين يک فرد به همان اندازه قابل توجيه نيست که اگر اين فرد در قدرت بود و تمام بشريت را خاموش و نابودميکرد" و این خود قابل توجيه نبود. اما هيچ ليبرالی تحمل بى حد و حصر و خرج از انداره را تآئید و تصديق نمي نمايد، بطور مثال لاک حاضر نبود که از اصل تحمل در برابر هجوم کلیسای کاتوليک پیروی کند زیرا به نظر وى کلیسا حاکميت ملى را تهديد مينمودند چون با پاپ های اعظم و "آیت الله ها" يا پيشوایان  کاتولک دستشان در هم بود و متحد و متعهد شده بودند تا مخل آسایش و آرامش مردم باشند.  همچنان شايد نتوان از اصل تحمل با آن عقايد و نظريات که خود غير تحملى اند  و بحال جامعه مضر هستند استفاده کرد. بطور عموم لیبرالها قطعآ در همچو مواردی از قانون دفاع می نمايند که مانع ابراز نظريات نژادى ميگردد و به احزاب غير دموکرات اجازه فعاليت ندهند زيرا پيروزي همه اين ها با عث زوال اصل تحمل و لاجرم لیبرالیزم ميگردد.
اصل تحمل و تنوع ناشى از عقيده  لیبرال ها دريک جامعه موزون و هماهنگ نيز کار ساز ميباشد،  جامعه ای که در گير رقابت هاى اساسی و بنیادی با بنيادگرایی نباشد. لیبرال ها بدين عقده اند که اگر چه افراد و گروه هاى اجتماعى منافع مختلفی را د نبال ميکند  اما در میان اين منافع رقيب،  يک موازنه و هماهنگى عميق نيز موجود ميباشد. بطور مثال منافع کارگر و کار فرما از هم متفاوت است اما  اين منافع رقابتى متمم و مکمل يک ديگر نيز ميباشد. زيرا کارگر کار ميخواهد و کار فرما کارگر يا نيروی کار به عباره ديگر هر يک براى بدست آوردن اهداف ديگرى ضرورى پنداشته ميشوند.
لیبرال ها در درون يک سيستم سياسي به توازن منافع بين گروه هاى رقابتى عقيده دارند ومعتقد به امکان صلح و هماهنگى ميان کشور هاى جهان اند.  تاکيد لیبرال ها بر تنوع و تحمل سبب شده است تا مورد انتقاد نيز قرار گيرند.   خود لیبرال ها و منتقدين آنها لیبراليزم را به جهت بى طرف اخلاقى اش به باد انتقاد میگیرند.  زيرا در جستجو تحميل يک دسته يا مجموعه از ارزش ها اخلاقی نمى باشد بلکه چنان شرايط را آماده ميسازد که در آن مردم با اولویت و علویت هاى گوناگون مادى و اخلاقى هیچگاه و یک جا  در صلح و سازش زندگى نکنند.  از اين لحاظ ليبراليزم از انتقاد به ارزش هاى پست بنیادگرایانه  که الهی/ امريتى و غير قابل پرسش است قصدا خودارى ميکند. تنها اعتراضی که لیبرالیزم دارد و سعی میکند با آن مخالفت کند  با احزاب سیاسی میباشد که دیکته میکند هر حزبی بايد بطور حتمى و ضرورى تحمل نظريات و اعمال ديگر احزاب را داشته باشد. در اينجا است که لیبرالیزم مورد انتقاد قرار میگیرد.
در مبارزه منفی که لیبرالیزم با مذهب نموده و آنهم از طریق روشنگری و تبلیغ و ترویج آزادی های فردی و اجتماعی که در بحث "آزادی" از آن سخن بمیا می آورم توانسته افسار مسیحیت را در طویله واتیکان میخ کوب کند.  این مبارزه قابل تقدیر است ولی تنها در جوامع پیشرفته انجام پذیرفتنی بوده است. آیا لیبرالیزم میتواند این توحشی که زیر نام اسلام اینچنین مردم را بخاک و خون میکشد را مهار کند جواب با شرح توضیحاتی آری است.
توجه داشته باشیم که همه چیز را در کتاب ها ننوشته اند و علم هم هنوز جواب همه چیز را نداده است. ولی برداشت من از رشد جوامع بشری حاکی از آنست که اگر مذهب کاتولیک و مسیحیت در 6 قرن جنایت ها آفریدند و اوج آن زمانی بود که مسیحیت دوران 1400 ساله خود را پشت سر میگذاشت، ممکن است این تقارن تاریخی را بپذیریم که اسلام سیاسی/ مذهبی هم در سن 1400 سالگی دوران توحش خود را پشت سر میگذارد و انسان دانا و توانا با استفاده از ایدئولوژی لیبرالیزم مخلوط با اومانیزم و چاشنی ناسیونالیزم میتواند جلوی این همه توحش " بنام اسلامی " را نیز بگیرد و این یابوی سرکش را رام کند. چه ابزاری نیاز داریم تا اینکار انجام شود؟ به نطر بنده باز هم با استناد به تاریخ خرد را فرا راه خود قرار دهیم از وجود مارتین لوتر های ایرانی استفاده کنیم تا پروتستانیزم اسلامی را سر کار بیاورند. جمله معروف مارتین لوتر آلمانی را یاد آور میکنم که گفت: انسان برای ارتبات خود با خدا به دلال  (  ) نیاز ندارد. بطور قطع میتوان گفت وجود زندانیان سیاسی مانند طبرزدی و دیکرانی که نامشان در این آخر شبی در خاطرم نیست و یا عبدالکریم سروش ها، شاید اکبر گنجی ها (که حتی وجود امام زمان را هم نفی کرده است) و چیز های شبیه به اینها بتوانند مارتین لوتر های اسلامی ما باشند  تا کراوتی به گردن اسلام بزنند و آنرا به مساجد (شبیه کلیساهای اروپا و آمریکا ها ) بکشانند و آخوند ها را هم در حوزه هایشان میخکوب کنند.  
جان رالز به عقيده بسيارى از صاحبنظران بزرگترين فيلسوف اخلاقى - سياسى قرن بيستم بوده است. شايد برخى از افراد از شنيدن صفت «بزرگترين» كمى دچار تعجب شوند چرا كه در قرن بيستم متفكران بزرگ ديگرى هم بوده اند ولى اغلب آنها اگرچه افكار سياسى مهمى داشته اند و در سياست عملى منشأ آثارى بوده اند، مانند سارتر، اما كارشان بيشتر جنبه روشنفكرى داشته است.
 نظير اين تفاوت در اخلاق هم - كه با سياست متفاوت است - وجود دارد. دراخلاق مردم درباره خوبى و بدى داورى مى كنند و معلمان اخلاق و موعظه گران به مردم اندرزهاى اخلاقى مى دهند و گاه انتقادهايى مى كنند.
حكمت اخلاقى كه كتابهاى بزرگان خود ما سرشار از آنهاست، از اين دست است. اما فلسفه اخلاق يا اخلاق فلسفى چيز ديگرى است و درپى آن است كه دريابد مفاهيم اخلاقى برپايه كدام اصول استوارند و معناى دقيق آنها چيست و كدام نظام اخلاقى به حال بشر سودمندتر است و عموماً چه سازگارى يا ناسازگارى بين افكار اخلاقى ما وجوددارد كه احياناً خود ما از آن بى خبريم.
 در فلسفه سياسى هم چنين است. يعنى اگر كسانى از مكتب سياسى خاصى طرفدارى كنند يا برضد آن سخنانى بگويند آن يك بحث است و اينكه فردى درجست وجوى اين باشد كه مبانى منطقى و فلسفى يك فكر سياسى را استواركند بحث ديگرى است. جان رالز بدين معنا، فيلسوف سياسى است. زيرا درپى ساختن بنايى يكپارچه بر شالوده هاى محكم منطقى و سياسى است كه علاوه بر كارايى و سودمندى از تناقض به دور باشدو بتواند عموميت پيداكند.

رالز زندگى پرفراز و نشيبى نداشت، مردى در نهايت تواضع، مهربانى و انسانيت، گوشه گير و گريزان از شعار بود.
همت اش يكسره وقف كار علمى و نظرى مى شد و نمى خواست در غوغاهاى سياسى واردشود. فقط يكبار موضعگيرى سياسى كرد و آن عليه استفاده آمريكا از بمب اتم در جنگ با ژاپن بود.
 وى كه استاد فلسفه در دانشگاه هاروارد بود، در نوامبر سال ۲۰۰۲ بر اثر سكته قلبى درگذشت. رالز نويسنده اى بسيار پرفكر ولى كم نويس بود. مهمترين كتابش، كتابى است به نام «نظريه اى در باب عدالت». بعد از بيست سال كتاب ديگرى به نام «ليبراليسم سياسى» نوشت و در نظريه اصلى خود كه نظريه عدالت بود كمى جرح و تعديل كرد تا جايى كه توجه اش محدودشد به پلوراليسم سياسى يعنى كثرت گرايى در سياست كه مى خواست جاى بيشترى براى آن بازكند. دراين كتاب پاسخ مفصلى هم به فيلسوف بزرگ آلمانى زمانه ما، هابرماس، داده است. از ديگر نوشته هاى او «عدالت به مثابه انصاف» و «حقوق ملل» است.
در كتاب «حقوق ملل» محور بحث او اين است كه نظريه اصلى خود را به حوزه روابط بين الملل بسط دهد. در «عدالت به مثابه انصاف» رالز گرايشى به چپ ميانه نشان مى دهد و اين درحالى است كه روشنفكران و سياستمداران سوسيال دموكرات اروپا و حزب كارگر در انگلستان بيشتر به راست متمايل مى شدند (چنانكه اين گرايش هنوز هم ادامه دارد.)
 جان رالز به مكتب ليبراليسم تعلق دارد. اما اصطلاح ليبراليسم متأسفانه درجامعه ما دقت و شفافيت خود را ازدست داده است و انواع سوءاستفاده ها و حسن استفاده ها از آن شده است و درنتيجه اين واژه در تداول عامه از اعتبار ساقط شده است. اما درحقيقت ليبراليسم، مفهوم سياسى بسيار سابقه دار و محكمى در انديشه فلسفى - سياسى غرب است كه حداقل ۳۰۰سال از عمرش مى گذرد و متفكران نامدارى چون ادام اسميت، لاك، منتسكيو، ولتر، جان استوارت ميل و كانت پرچم دار آن بودند كه بشريت مديون آنهاست و هنوز هم محصول كار اين مكتب در صحنه سياست و فكر جهان رونق دارد. بويژه بعد از فروپاشى اتحادجماهيرشوروى و رژيم هاى سوسياليستى اروپاى شرقى معلوم شد كه ليبراليسم بر بزرگترين رقيبش كه ماركسيسم باشد فائق آمده است و مى توان گفت كه سال ۱۹۸۹ درواقع به يك اعتبار سال پيروزى جان ادام اسميث و لاك بركارل ماركس بوده است.
 مشخصات و ويژگيهاى ليبراليسم:
هدف فلسفه سياسى در ليبراليسم، تحقيق در بنيادها و اصولى است كه معمولاً به ليبراليسم سياسى نسبت داده مى شود. يعنى آزادى، تساهل، حقوق فردى، دموكراسى و حكومت قانون.  ليبرال ها در برابر دو نظريه موضع مى گيرند: يكى اينكه فرهنگ، جامعه و دولت جدا از فرد، در نفس خود هدف و غايت باشند. دوم اينكه هدف سازمانهاى سياسى و اجتماعى بايد به كمال رساندن و به سعادت رساندن انسانها باشد كه اين هم از نظر ليبرال ها مردود است.
 اگر به تاريخ فكر محافظه كاران راستگرا و همچنين چپ هاى تندرو بنگريم، درخواهيم يافت كه هردو دسته به فرد به چشم جانورى اجتماعى نگاه مى كنند و متمايل به اين فكر هستند كه نظريه سياسى نه تنها معمولاً بلكه هميشه بايد ناظر بر اين تصور باشد كه افراد چگونه بايد زندگى كنند. اما فرد ليبرال اعتقاد دارد كه چگونگى زندگى افراد مسأله اى است كه آنان خود بايد درباره آن تصميم بگيرند.
 بنابراين، ليبرال ها اصولاً نمى خواهند نحوه خاصى از زندگى را هرقدر جذاب و آرمانى براى فرد سرمشق قراردهند و با هرشكلى از جامعه كه درصدد تحميل چنين آرمانهايى باشد مخالفند، ولى نه به علت اينكه شخص ليبرال، فرد شكاكى است و راه حل هاى پيشنهادى را نادرست مى داند، و نه به اين علت كه فرد ليبرال، پاسخى براى اين سؤال كه فرد چگونه بايد زندگى كند، ندارد، بلكه به اين دليل كه شخص ليبرال عميقاً معتقداست كه هركس بايد پاسخ اين پرسش را خود شخصاً پيداكند. براى ليبرال ها بالاترين توهين است كه كسى بخواهد جواب اين مسأله را بطور اجتماعى و جمعى براى همه تجويز كند.
 شخص ليبرال به محافظه كاران يا چپ هاى تندرو ايرادمى گيرد كه گمان مى كنند جواب درمورد همه كس يكسان است. به بيان ديگر اعتقاد مشترك چپ ها و محافظه كاران اين است كه يك جواب واحد وجود دارد . فرد ليبرال نمى گويد پاسخ هاى مختلف همه درست است . او نسبى گرا و پست مدرن نيست. ولى عقيده اش بر اين است كه از جانب مردم پاسخ دادن، خواه اين پاسخ درست باشد يا نادرست، شخصيت و حيثيت آدمى را مخدوش مى كند. ليبرال حقيقى به هيچ وجه معتقد نيست كه پاسخ هاى ديگران ضرورتاً درست است. منتها با شور و حرارت معتقد است كه مردم حق دارند به شيوه هايى زندگى كنند كه حتى مورد تأييد خود ليبرال ها هم نيست. در نظر ليبرال ها هر فرد انسانى هدفهايى دارد، اعم از اقتصادى ، مادى يا معنوى . اما چون اين هدفها با يكديگر سازگارى طبيعى ندارند، وجود چارچوبى از قواعد لازم است كه افراد بتوانند به آن اعتماد كنند و بدانندكه چه امتيازاتى را بايد به ديگران بدهند تا ديگران هم به هدفهاى خود برسند. پس كار بزرگى كه فلسفه سياسى بايد هدف قرار دهد طرح ريزى چنين چارچوب قابل اعتمادى است كه نه تنها افراد را به مقاصدشان برساند، بلكه بين هدفهاى گوناگون افرادمختلف هم سازگارى برقرار كند.
 ليبراليسم را از لحاظ مطالعه مى توان به ليبراليسم سياسى و فلسفه سياسى ليبراليسم تقسيم كرد . اولى در عمل و دومى در حوزه نظرى ريشه دارد.
ليبراليسم سياسى
محور سياست عملى در ليبراليسم سياسى عبارت است از دموكراسى، حكومت قانون، آزادى سياسى، آزادى بيان ، تساهل و مدارا در امور اخلاقى و دينى و طرز زندگى و مخالفت با هرگونه تبعيض بر مبناى نژاد، جنسيت ، قوميت ، زبان و سرانجام احترام به حقوق فرد. برخى از انواع ليبراليسم نسبت به مداخله دولت در امور، نظر خوشى ندارند و معتقدند دولت بايد بسيار كوچك و حداقلى باشد. اما دسته ديگرى از ليبرالها، برخى دخالتهاى دولت را براى فراهم كردن زمينه استفاده افراد از آزادى هايشان ضرورى مى دانند. با اين همه، تقريباً همه ليبرال ها معتقدند كه تمام افراد بشر، خردمندى و توان لازم را براى ورود به عرصه تشكيلات غيردولتى بر مبناى منافع اجتماعى و اقتصادى دارا هستند. به عقيده ليبرال ها كمترين مزيت و بركت اين نظريه آن است كه از زورگويى هاى دولت و مهمتر از همه ديكتاتورى اكثريت بر اقليت جلوگيرى مى كند. توجه داشته باشيد كه حكومت اكثريت لزوماً به معناى دموكراسى نيست. هيتلر در سال ۱۹۳۳ با اكثريت آراى مردم آلمان صدر اعظم شد. حكومت اكثريت مى تواند به فاشيسم بدل شودكه در اين صورت دموكراسى نيست بلكه استبداد اكثريت است. فرق دموكراسى بااستبداد اكثريت در آنجاست كه در دموكراسى ، حكومت به طور موقت در دست اكثريت است. حتى زمانى كه اكثريت آراى مردم، پشتيبان حكومت باشد ، بازهم حكومت مكلف به جلوگيرى از تجاوز به حقوق و آزادى هاى اساسى اقليت است، حتى اگر آن اقليت فقط يك نفر باشد. آن يك نفر همانقدر حق اظهار نظر و آزادى بيان دارد كه مثلاً آن اكثريت سى ميليون نفرى. بنابراين ديكتاتورى اكثريت اگر از ديكتاتورى فردى وحشتناك تر نباشد مسلماً كمتر نيست . به هرحال ليبرال ها معتقدند كه در هردو صورت (چه دولت زورگويى كند و چه اكثريت) آزادى فردى كه اساس ليبراليسم است قربانى مى شود.
 از هنگامى كه ليبراليسم در سياست ظهور كرد تا به امروز دو گروه عمده از ليبرالها به وجود آمده اند كه هريك از اين دو گروه عمده، گروههاى فرعى ديگرى هم دارد. اين طور مى توان گفت كه طيفى از مواضع مختلف ليبرال وجود دارد كه مانند هر خانواده اى بين افراد مختلف آن چه بسا اختلافات عميق به چشم مى خورد. رالز به اين دو گروه اصلى در ليبراليسم توجه جدى و اكيد مى كند. اين دو گروه عبارتند از ليبراليسم كلاسيك قرن نوزدهم كه گرايش دست راستى داشت و ليبراليسم چپ گراى قرن بيستم. ليبراليسم كلاسيك بر اين عقيده است كه شرط آزادى فقط و فقط نبود مانع و رادع خارجى در برابر فرد است . كافى است كه در مقابل فرد مانعى نباشد تا بتوان گفت كه او در عمل و گفتار آزاد است . اين مكتب تا اواخر قرن نوزدهم دست بالا را داشت و آثارش در سياست و اقتصاد آشكار بود. از اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم به تدريج اين نتيجه حاصل شد كه عدم مانع در برابر فرد كافى نيست. لذا در اين فرمول تجديدنظر شد و اين آموزه به ميان آمد كه علاوه بر عدم مانع، بايد قيد ديگرى هم وجود داشته باشد. اين قيد دوم ، «وجود امكانات ملموس براى همه» بود. مبناى ليبراليسم قرن بيستم، همين آموزه جديد است.
 مصداق ليبرال هاى كلاسيك يا دست راستى در قرن بيستم را مى توان فريدريش هايك و رابرت نازيك دانست كه بيشتر بر حق «آزادى» تأكيد دارند و معتقدند كه بايد مداخلات دولت به حداقل محدود شود. اما ليبرال هاى به اصطلاح چپ كه به تدريج به سوسيال - دموكراسى نزديك مى شوند بيشتر به «برابرى» معتقدند.
در اينجا با دو مفهوم روبرو هستيم يكى «آزادى » و ديگرى «برابرى» كه غالباً پنداشته مى شود كه با يكديگر هيچ گونه تعارضى ندارند در صورتى كه در مطالعه عميق تر خواهيم ديد كه تعارضى بسيار جدى بين آنها وجود دارد.
در انديشه رالز اين هر دو جنبه موردنظر است و رالز مى خواهد ببيند كه بين اين دو چگونه مى توان تعادل برقرار كرد. براى اينكه ببينيد برچسب هاى سياسى تا چه اندازه مى تواند براى افراد ناآگاه گمراه كننده باشند ، بايد به اين نكته اشاره كرد كه در آمريكا از اوايل قرن بيستم ، مقصود از ليبرال همان كسى است كه به دخالت دولت و ايجاد برنامه هاى رفاهى و عام المنفعه و اصلاحات اقتصادى و اجتماعى و تعديل درآمدها معتقد است، و به آن ليبرالى كه فقط معتقد به آزادى است و اصلاحات اجتماعى ، تعديل درآمدها، ماليات بر درآمدهاى سنگين را مطالبه نمى كند محافظه كار گفته مى شود. بنابراين، در كاربرد اين مفاهيم بايد نهايت دقت را به كار بست


No comments:

Post a Comment