رؤیاهای من
یادته گفته بودم
وقتی صدای پاتو میشنوم طفل دلم از خواب میپره. دیروز صدای تِق تِق کفشی روی سنگفرش
حیاط مون طفل دلم رو از خواب پروند، خیال کردم تو آمدی.
طفلکی دلم گویا از
یک خواب رویایی شیرین بیدار شده بود خیلی بد اخلاق و عبوس شد که از خواب خوش بیدار
شده بود، نگاهاش چقدر ملتمسانه بود که چرا از خواب پریده و هی بهونه میگرفت و نِق
میزد.
دستشو گرفنم دو
باره بردمش تو صحرای خیال تو تا هواش تازه کنه. آخه بهت گفته بودم وقتی دلم هواتو
میکنه اونو به صحرای خیالت میبرم.
تو راه مرتب ازم
میپرسید:
ما کی میریم اونجا
پس اون کی میاد
خودت گفتی همین
روزا میاد
خودت گفتی اگه اون
نیاد ما میریم پیش او
پس چی شد اون قول
و قرارا.
نمیدونستم چی
جوابشو بدم. هر چی بهش میگفتم تکراری بود
و دوباره سوال بعد از سوال.
دنبال یه چیزی
میگشتم که حواسشو پرت کنه که از این کی و کجا ها دیگه نپرسسه ولی دستم به چیزی بند
نمیشد و چیزی هم تو پس مانده خاطراتم نبود، آخه خیلی وقته که از هم دور بودیم.
بهش میگم یک کمی
بیشتر طاقت بیار، یک کمی با من بساز، همه چیز درست میشه
ادامو در میاره و با
عصبانیت میگه:
ی کمی بیش تر طاقت
بیار، ی کمی با من به ساز، همه چیز درست میشه....
چجوری و کی همه
چیز مثلا درست میشه
میگم، آخه عزیزم
همه چیز که دست من نیست، من که جهان و
قوانین زندگی را ترسیم و تنظیم نمیکنم و کنترلی روی آن ندارم
حرف هامو نمیفهمه
میگه، اگه اینهایی
که میگی دروغ نیست پس چرا قول و قرار بیخودی میدی و حرفهای الکی میزنی
بهش میگم، تو را
خدا اینقد نِق نزن، اینقدر بهانه نگیر یک کمی صبر و حوصله داشته باش، یک نفس عمیق
بکش
دستاشو به زور از
تو دستم در آورد و به حالت قهر گفت برو بابا، و شروع به دویدن کرد
گفتم کجا میری؟ وایسا،
نرو، جاده ناهموار و سنگلاخه، میخوری زمین، وایسا، خواهش میکنم وایسا، برات میگم ، میگم.....
گوش نمیداد و همینجوری
که در حال فرار بود فریاد میزد،
نه دیگه
نه دیگه، این واسه تو دل نمیشه، برو دنبال اونکه این چیزا
را یادت داد و هی تو تنهای مون برام میخوندی.
با صدای بلند بهش
گقتم :
ببین، گوش کن، اون قفط تو کتابا بود، یک داستان بود، یک قصه
بود، این تو بیداریه، این حقیقت داره، درست میشه، خواهش میکنم بر گرد
با پوزخندی تلخ جواب
داد؛
ههه یادت رفته که این هم یک رؤیا است .... و رفت و
رفت تا تو افق ناپدید شد
No comments:
Post a Comment