گذری به گلستان عشق و دوستی
آرزو میکنم دل هایمان غم و اندوه و نگرانی و دردی نداشته باشد که البته یک آرزوست و امیدوارم به حقیقت بپیوندد. آرزوئی که اگر حرف دلی (نه درد دلی) برای گفتن باشد در کمترین شکل آن، دوست و رفیق درست پیمانی در کنارمان باشد که با او در خلوتی دوستانه به نجوا بنشینیم و با خاطری آسوده حرف دلمان را با اطمینان با دوست در میان بگذاریم. از غرور بیجا و بی پایه واز خود شیفتگی و خود مرکز بینی بپرهیزیم و از حسادت و چشم در چشم رقابت دوری کنیم. از کذشته فقط درس بیاموزیم و آنرا تکرار نکنیم.
در زمان حال و در آنچه خود ساخته ایم و به آن به نیکی پرداخته ایم زندگی کنیم ولی به آینده بیندیشیم.
اگر هم چنین امکانی نباشد که در این روز و رزوگار دور از باور نیست که بتوان همدلی و هم سخنی پیدا نمود، باز جای شکرش باقی است که هر گاه خیلی وامانده و افسرده و غمگین و نگران هستیم، دل به پند و اندرز های بزرگان علم و ادب مان بسپاریم و سر به آستان گلستان و بوستان و دیوان حافظ و شاهنامه و خیالم و نظامی و عطار نیشابوری بیاسائیم تا با ادبا و شاعرانمان حرف دل را نجوا کنیم و شاید پاسخی دریافت نمائیم.
غرق در خلوت دل و غوطه ور در تنهائیی خیال پراکنده خودم بودم و بر پرنده ای خیره شده بودم که بر شاخ درخت منزلمان نشسته بود و در آرامش کامل آواز دلنشینی سر داده بود. شنیدم که پرندگان دیگر هم با او همخوانی میکردند و افسوس از اینکه چرا ما انسانها با هم همخوانی نمیکنیم.
چه کسی تا کنون آرزو نکرده که بجای پرنده ای آزاد و رها از تمام گرفتاری های روزانه بر شاخ هر درختی که در دسترسش باشد نپرد و به هر جا که بخواهد پر نکشد؟ من هم یکی از آنها هستم. در این حال و هوای خیال پردازی به این پرسش همگانی فکر میکردم که چه بر سر انسان زمان ما میرود و چه شد و چه باید کرد و چگونه میشود بی خیال بود و این همه گرفتاری را تحمل کرد. در همین آشفتگی خیال بودم که بی درنگ یاد سروده سعدی افتادم و میل سفر به گلستان او که نسیمی بر برهوت خیالم وزیدن کرد و نفس عمیقی که میفرماید:
آرزو میکنم دل هایمان غم و اندوه و نگرانی و دردی نداشته باشد که البته یک آرزوست و امیدوارم به حقیقت بپیوندد. آرزوئی که اگر حرف دلی (نه درد دلی) برای گفتن باشد در کمترین شکل آن، دوست و رفیق درست پیمانی در کنارمان باشد که با او در خلوتی دوستانه به نجوا بنشینیم و با خاطری آسوده حرف دلمان را با اطمینان با دوست در میان بگذاریم. از غرور بیجا و بی پایه واز خود شیفتگی و خود مرکز بینی بپرهیزیم و از حسادت و چشم در چشم رقابت دوری کنیم. از کذشته فقط درس بیاموزیم و آنرا تکرار نکنیم.
در زمان حال و در آنچه خود ساخته ایم و به آن به نیکی پرداخته ایم زندگی کنیم ولی به آینده بیندیشیم.
اگر هم چنین امکانی نباشد که در این روز و رزوگار دور از باور نیست که بتوان همدلی و هم سخنی پیدا نمود، باز جای شکرش باقی است که هر گاه خیلی وامانده و افسرده و غمگین و نگران هستیم، دل به پند و اندرز های بزرگان علم و ادب مان بسپاریم و سر به آستان گلستان و بوستان و دیوان حافظ و شاهنامه و خیالم و نظامی و عطار نیشابوری بیاسائیم تا با ادبا و شاعرانمان حرف دل را نجوا کنیم و شاید پاسخی دریافت نمائیم.
غرق در خلوت دل و غوطه ور در تنهائیی خیال پراکنده خودم بودم و بر پرنده ای خیره شده بودم که بر شاخ درخت منزلمان نشسته بود و در آرامش کامل آواز دلنشینی سر داده بود. شنیدم که پرندگان دیگر هم با او همخوانی میکردند و افسوس از اینکه چرا ما انسانها با هم همخوانی نمیکنیم.
چه کسی تا کنون آرزو نکرده که بجای پرنده ای آزاد و رها از تمام گرفتاری های روزانه بر شاخ هر درختی که در دسترسش باشد نپرد و به هر جا که بخواهد پر نکشد؟ من هم یکی از آنها هستم. در این حال و هوای خیال پردازی به این پرسش همگانی فکر میکردم که چه بر سر انسان زمان ما میرود و چه شد و چه باید کرد و چگونه میشود بی خیال بود و این همه گرفتاری را تحمل کرد. در همین آشفتگی خیال بودم که بی درنگ یاد سروده سعدی افتادم و میل سفر به گلستان او که نسیمی بر برهوت خیالم وزیدن کرد و نفس عمیقی که میفرماید:
چُنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چُنان
آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند، زرع و نخیل
بخشکید سرچشمه های قدیم
نماند آب، جز آبِ چَشمِ یتیم
نبودی بجز آهِ بیوهزنی
اگر برشدی دودی از روزنی
.........
در عجبم
که در کدام سروده از ادبا و شعرای ما سراغ دارید که سخنی از عشق بمیان نیامده
باشد. ممکن است دوستی یا هم زبانی و هم نوعی بپرسد، اکنون با همه این نگرانی ها و
آشفتگی فکر و ذهنی و ویروسی و جنگ و درگیری نفسی و حالی و جائی برای عشق نمیمان و چرا به سراغ عشق و
دوستی رفتم. ممکن است گفته شود چه دل خوشی دارم و یا گرسنگی نکشیدم که عشق را
فراموش کنم. من هم اعتراف میکنم که همه اینها درست و سر جای خودش و در کمال فروتنی
و قبول حرف حساب عرض میکنم، مگر روزی که
سعدی این قصده را نوشت نگرانی و دل مُردگی و آشفتگی ذهن و خیال وجود نداشت؟ مگر
حافظ که سخنش را با کلام عشق آغار کرد در آنزمان کسی گرسنه نبود و درماندگی و
افسردگی وجود نداشت؟
مگر حافظ
گرانمایه سخنش را با غزل: الا یا ایهّا
الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها - که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها .. شروع
نکرد.
مگر مولانا نسرود که:
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم – که تا ناگه ز همدیگر نمانتیم
مگر مولانا نسرود که:
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم – که تا ناگه ز همدیگر نمانتیم
کریمان جان فدای دوست کردند – سگی بگذار ما هم
مردمانیم
مگر نظامی در پنج گاهش (خمسه) از عشق فرهاد کوه کن
و خسرو انوشیروان (شاه و گدا) به شیرین داستان ها نگفت؟ و هزاران مگر و چرای دیگر.
مگر راه دومی هم بجز عشق و دوستی و همدلی و همدردی و همزبانی با همنوع برای آسوده زیستن وجود دارد؟.
مگر نه اینکه دنیای علم روان و بدن انسان امروز مدیتیشن (روان درمانی) و آسوده سازی فکر و خیال را یکی از بهترین شیوه ها برای عقل سالم و بدن سالم و آسودگی خیال و سلامت روان و کارآئی فکر و ذهن بشر پیشنهاد نمیکند؟
مگر نه اینکه اگر همدلی و همدمی پیدا کردی و توانستی به او اعتماد و اطمینان کنی و حرف دلت را بزنی بیشتر و بهتر از هزار آرامش بخش شیمیائی حالت را بهتر میکند. بیائید به دل های همدیگر برسیم، بیائید با مهربانی و دوستی و عشق حال دل همدیگر را خوب کنیم. از همدیگر غافل نشویم.
چرا غمگین باشیم، چرا برای حرف های دلمان همدمی نداشته باشیم. اگر حکومت ها بما ظلم میکنند و ستم های چندگانه روا میدارند که ما هیچگونه کنترل و میزان سنجش و مهکی برای اندازه آنها نداریم چرا خومان بفکر همنوع مان نباشیم؟
مگر راه دومی هم بجز عشق و دوستی و همدلی و همدردی و همزبانی با همنوع برای آسوده زیستن وجود دارد؟.
مگر نه اینکه دنیای علم روان و بدن انسان امروز مدیتیشن (روان درمانی) و آسوده سازی فکر و خیال را یکی از بهترین شیوه ها برای عقل سالم و بدن سالم و آسودگی خیال و سلامت روان و کارآئی فکر و ذهن بشر پیشنهاد نمیکند؟
مگر نه اینکه اگر همدلی و همدمی پیدا کردی و توانستی به او اعتماد و اطمینان کنی و حرف دلت را بزنی بیشتر و بهتر از هزار آرامش بخش شیمیائی حالت را بهتر میکند. بیائید به دل های همدیگر برسیم، بیائید با مهربانی و دوستی و عشق حال دل همدیگر را خوب کنیم. از همدیگر غافل نشویم.
چرا غمگین باشیم، چرا برای حرف های دلمان همدمی نداشته باشیم. اگر حکومت ها بما ظلم میکنند و ستم های چندگانه روا میدارند که ما هیچگونه کنترل و میزان سنجش و مهکی برای اندازه آنها نداریم چرا خومان بفکر همنوع مان نباشیم؟
با اندکی مهربانی، دلاوری و شهامت در گفتن دوستت
دارم، در دل همدیگر اعتماد و اطمینان ایجاد کنیم، با اندکی گذشت تا آنجا که ممکن
است مهربان باشیم و اگر جای بخششی هست همدیگر را ببخشیم.
با هم باشیم تا آسوده تر زندگی کنیم، تا بیشتر بدانیم و بهتر بتوانیم.
به امید روز های روشن با دل های شاد تر.
دوستتان دارم، عاشق انسانیت انسان ها هستم.
با هم باشیم تا آسوده تر زندگی کنیم، تا بیشتر بدانیم و بهتر بتوانیم.
به امید روز های روشن با دل های شاد تر.
دوستتان دارم، عاشق انسانیت انسان ها هستم.