راستی چرا؟
چه خوب میشد تا در خلوت خود آنگاه که در دنیای یاد
ها غرق میشویم این چنین با خود سخن به میان بیاوریم و از خود بپرسیم راستی چرا؟
سلام گرمی به من دادی
چرا آنرا به سردی میپذیرم
لبخند شیرینی به من نشان دادی
چرا با شک و تردید مینگرم
مهرت را از من دریغ نکردی
چرا با بی مهری از تو روی برگردانم
از گل کمتر به سرم نزدی
چرا خاری در پایت شوم
صدایت به شادی در گوشم طنین انداخت
چرا پژواک غمگین آن شدم
دستی بر من مشت نکردی
چرا چشمی به تو درشت کردم
ساعت های خالی ام را سر ریز از مهر
وجودت کردی
چرا جای خالی تو را با یادی از تو پر
نکنم
جایی بالا در خانه دلت مرا نشاندی
چرا کلبه دلم را برایت آذین نبندم
لکه ای در احساسم نیانداختی
چرا سنگی در حوض دلت بیندازم
به درشتی با من سخنی نگفتی
چرا به نرمی جوابت را ندادم
نمکی بر زخمم نریختی
چرا مرحمی بر دلت نباشم
با من از مهر و محبت گفتی
چرا ریزه خوار گله و شکایت ها باشم
همچو رودی پر خروش به برهوت تنهایی ام روان
شدی
چرا آنرا به اقیانوسی از مهر و دوستی
تبدیل نکردم
چون پرنده خوش آوازی بر شاخه های زندگی
ام نشستی و نغمه سرودی
چرا لانه امنی در دلم برایت نساختم
شعله های آتش عشق و دوستی تو در دلم
زبانه کشید
چرا دودی بر چشمان تو باشم
چون نسیمی از مهربانی بر من وزیدی
چرا چون غباری از غم به دلت نشستم
آرامش کلام تو از هیجان روزم میکاهد
چرا با فریاد آشوب به دلت بیندازم
بدان که در مجلس دوستانه من و تو نباید جایی
برای تلکه گیری های رندانه باشد
پس!
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
غرض ها تیره دارد دوستی را
غرض ها را چرا از دل نرانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده که اکنون همانیم
دست پر مهر و محبت شما ها را
میبوسم و دوستی تان را فریاد میکشم که دشمنی ها تیره دارد دوستی را.
No comments:
Post a Comment