آری
ميشود
ميشود
گلی را بر روی شاخه ای بوئيد و آنرا نچيد و پرپر نکرد
ميشود
از ذلال جاری چشمه نوشيد و آب را گل آلود و مکدر نکرد
ميشود
دستان دو عاشق را در هم حلقه ديد و حاکم
شرع را خبر نکرد
ميشود
از کنار ديوار کاهگلی قديمی باغی عبور کرد و پر چين آن را خراب نکرد
ميشود
به زير سايه درختی آرميد و شاخه را ز بن قطع نکرد
ميشود
آواز دلنشين پرنده ای نشسته بر شاخ را شنيد و پرنده را هراسان نکرد
ميشود
نجوای عاشقانه دو دلداده را از پشت ديواری شنيد و آن را بر ملا نکرد
ميشود
مشق شبانه کودکی را خواند و آن را خط خطی
نکرد
ميشود
رقص موزون ماهی در تنگ بلور را ديد و سکون آب را مشوش نکرد
ميشود
شر شر آرام آب در برکه را شنيد و مسير آب را عوض نکرد
ميشود
زشتی نقشی را در آئينه ديد و آئينه را پشت
و رو نکرد
ميشود
در هوای دلنشين بهاری نفس کشيد و هوا را پر از غبار نکرد
ميشود
پرده از رازی بر داشت ولی پرده داری کرد و راز را
بر ملا نکرد
ميشود
دلی را بدست آورد اما ز دلدار جدا نکرد
ميشود
همچو فرهاد کوه کند اما ز شيرين کامی روا نکرد
آری
میشود دختر همسايه را به آغوش کشيد اما دامنش را لکه دار نکرد
اما
نمی توان و نباید بر دلی زخمی گذاشت که کسی آنرا دوا نکرد
تابستان 2004 دالاس - تکزاس
No comments:
Post a Comment