
در بزرگداشت پدر زبان فارسی حکیم طوس فردوسی بزرگ. (320 تا 411 هجری قمری برابر با 940 تا 1020 میلادی
مقایسه گذرا در داستان های شاهنامه با داستان
های مثنوی مولانا جلال الدین بلخ، افکار و اندیشه های فردوسی در قیاس با افکار
مولانا .
صدای دلنشین شاهنامه خوانی و شرح قهرمانی
های رستم به عنوان نماد قدرت ملی در ایران قبل از باستان بهر گوش هر ایرانی میهن
پرست و هر نژاد آریایی و فارسی زبانی روحی تازه در جان و خرد میدمد. زبان مان زبان
فردوسی است، نژادمان از نژاد کیومرث و هوشنگ و جمشید است که اگر فردوسی نبود هیچ
رد پایی از ایران باستان نمی یافتیم، اسامی ایرانی مان از اسامی شاهنامه فردوسی است،
مَثَل و پند و اندرزمان از درس هایی است که از شاهنامه میگیریم، رستم نشانه نیرو
راستی و مردانگی ما میباشد .
زبان مان زبان فردوسی است، نژادمان از نژاد کیومرث و هوشنگ و جمشید است که اگر فردوسی نبود هیچ رد پایی از ایران باستان نمی یافتیم، اسامی ایرانی مان از اسامی شاهنامه فردوسی است، مَثَل و پند و اندرزمان از درس هایی است که از شاهنامه میگیریم، رستم نشانه نیرو راستی و مردانگی مان است. سخاوت و بخشندگی رستم بلند نظری و بی نیازی او که در قبال کاری که به ندای پادشاهان برای نجات ملت از دام دیوان و ددان و اهریمنان انجام میداد و جانی که بر کف می نهاد هیچگاه چشم داشتی بر خلعت و انعام و پیشکشی را از پادشاهی نمی پذیرفت و تنها و تنها سر به آستان مردانگی خود میسائید. شاهنامه فردوسی شناسنامه فرهنگی، نسب نامه تاریخی، سند پر افتخار و بیانیه خرد جمعی و قدرت ملی ایرانیان است. شاهنامه بطور قطع یکی از مهم ترین میراث های معنوی و فرهنگ ملل شرق است. فردوسی عزیز و بزرگ ما این پیام آور نیرو و راستی در سطح ملی بزرگترین سخن سرای پارسی گو و پیش گام شاعران فارسی زبان است که در معیار جهانی نامش با پیامش که فرموده: توانا بود هر که دانا بود آمیخته به هوش و آویزه گوش هاست. فردوسی پدر شعر پارسی است و توان بخش زبان و ادب فارسی است. در زمانی که هر شاعر دیگری در آن روزگار ها دل به زر و زیور و سکه بسته بود و سر به درگاه سلاطین غز و سلجوق میسائید و مجیز گوی سلاطین بی خرد بود و به زبان زور و خون و خنجر به زبان تازی در مدح سلاطین قصیده و غزل میسرودند و خلعت و انعام در یافت میکردند؛ فردوسی با تمام بلندای قامت مردانگی نیرو و راستی تنها به زبان فارسی سخن گفت و از وارد کردن زبان تازی و به کار گیری واژه های غیر پارسی مرد و مردانه و یکه و نتها مقاومت کرد و به فارسی سرود و نوشت :
نمیرم از این پس که من زنده ام – که تخم
سخن را پراکنده ام
سه شاعر مداح و بدیهه سرای رقیب وهم عصر
فردوسی در دربار سلطان محمود عبارتند از عنصری،فرحی، و عسجدی؛ که سعی کردند با
بدگویی فردوسی را در نظر شاه منفور کنند به همین دلیل سلطان محمود به شاهنامه نگاه
هم نکرد و پاداشی را که مورد انتظار فردوسی بود برایش نفرستاد فردوسی بزرگ در سطح جهانی یکی از بزرگترین حماسه سرایان شناخته شده و نموداری
پر ارزش برای ادبیات تطبیقی در زمینه های شعر حماسی بشمار میرود. نام بلند فردوسی هم
سنگ و بلند آواز با نام هومر حماسه سرای یونان باستان که آثار به جای مانده از وی،
دو گلچین شعر حماسی به نامهای ایلیاد و ادیسه است که در لیست ادبیات جهان ثبت شده
است. تآثیر گذاری شاهنامه فردوسی در جهت زنده
ماندن و برتری شناسایی ملی و تاریخ ملت ایران برای بیگانگان بدون شک بیش از خود ایرانیان
آشکار است. سال ها پیش هنگامی که حسنین هیکل وزیر فرهنگ مصر، استاد دانشگاه الاظهر
و سر دبیر روزنامه الاهرام به ایران آمده بود
یک روزنامه نگار ایرانی از او میپرسد؛ چرا کشور مصر با داشتن تاریخ و تمدنی ریشه دار
در برابرهجوم اعراب هویت فرهنگی خود را از دست داد و مقاومت نکرد و به یک کشور عربی
زبان و به فرهنگ عربی تبدیل شد؟ هیکل خیلی ساده جواب میدهد"برای اینکه مصر، ابولقاسم
فردوسی نداشت."
فردوسی در تاریخ ادبیات ایران و عظمت کاخ
بلندی که برافرشت با هیچ یک از شاعران ایرانی هم سنگ و هم طراز نیست
بناهاى آباد گردد خراب - ز باران و از
گردش آفتاب
پى افكندم از نظم كاخى بلند كه از باد و باران نبيند گزند
فردوسی در شاهنامه سرگذشت انسان را از آغاز
پیدایش بشر زمینی و از پادشاهی کیومرث که به روایت های تاریخی وی را همان حضرت آدم
می نامند تا سقوط دولت ساسانی در قالب افسانه و اسطوره و وقایع تاریخی شرح داده و در
تاریخ به ثبت رسانیده است. در شاهنامه فردوسی
پادشاه نماد وحدت ملی و یک پارچگی ملت و مملکت است. پادشاه در فرهنگ ایرانیان نامی
مقدس بوده که همواره در طول تاریخ مورد ستایش ملت بوده از این جهت ادب و احترام
ایرانیان به پادشاه همواره در رده های خداوندگار و حاکم عادل بر جان و مال مردم
بوده است.
چو بر تخت بنشست بهرام گور - برو آفرين
کرد بهرام و هور
پرستش گرفت آفريننده را - جهاندار و
بيدار و بيننده را
زبان برگشادند ايرانيان - که بستيم ما
بندگي را ميان
که اين تاج بر شاه فرخنده باد - هميشه
دل و بخت او زنده باد
وزان پس همه آفرين خواندند - همه بر سرش
گوهر افشاندند
رستم و یلان و پهلوانان نماد قدرت ملی می باشند به این معنا که تمام نیرو و
قدرت ملی ایرانیان در زور و بازو و مردانگی رستم خلاصه میشود. رستم یک شخص نبوده،
رستم یک ملت بوده که وظیفه اش نگهداری از پادشاه که نماد ملی و یک پارچگی مملکت
بوده میبوده است و شاهنامه هم نمایانگر خرد جمعی ایرانیان است . پادشاه ایران در
مواقع حمله اقوام و حکومت های خارج همواره به رستم (مردم) پناه میبرد و این رستم است که به
جنگ دیوان و نره شیران و اژدها میرود، از هفت خوان میگذرد و کیخسرو و کیکاووس را از
شر اهریمنان خلاص میکند. این رستم مردم
ایران است که برای نجات بیژن که به دستور افراسیاب در چاهی تاریک زندانی و شکنجه میشود
در یک کاروان ساختگی تجاری به توران میرود و با طرفند های که شرحش در داستان بیژن و
منیژه با ظرافتی بی نظیر آمده؛ بیژن را با
همیاری منیژه که خونش ایرانی بود و از مادر ایرانی متولد شده بوده از چاه بیرون می
آورد و شبانه به کاخ افراسیاب حمله میکند و پیروز و سر بلند همراه بیژن و منیژه به
ایران باز میگردد و مورد استقبال پادشاه قرار میگیرد. در جنگ با خاقان چین و در تمام طول داستان
های شاهنامه رستم آخرین کلام در مردی و مردانگی ، شجاعت و شهامت و راستی و درستی
است. احترام و ادب رستم این نماد قدرت ملی
به پادشاه که نماد وحدت ملی می باشد آنچنان است که همواره در شرفیابی هایش دعا و ثنا
گوی پادشاه است و زمین ادب میبوسد و هیچگاه در حضور پادشاه کلامی خلاف میل پادشاه نمی
گوید. رستم هیچگاه بخاطر صله و انعام پای بر
زین رخش نمی نهد و همواره خود را در خدمت پادشاه میداند تا با دلاوری بر دشمنان آب
و خاک ایرا زمین چیره گردد. رستم از دربار پادشاهان حقوق و مواجب دریافت نمیکرده و خود در زابلستان خانه ای برای سکونت داشته و کارش
تعلیم و تربیت شجاعت و دلیری و اسب سواری به فرزندان ملت است که برای سوار کاری و جنگجویی
به خدمت وی فرستاده میشوند. رستم از کد یمین خود ارتزاق میکند و کارش به نخجیر رفتن
است و شکار و سوار کاری است.
فردوسی شاهنامه را با خرد " بنام خداوند
جان و خرد" شروع میکند خرد را در تمام طول داستانهایش در پیش روی قهرمانان و پادشاهان
قرار میدهد. به روایت فردوسی شناسان با نام؛ خداوند جان و خرد به معنی کسی است که
صاحب خرد است. خداوند را به معنای صاحب و دارنده و در نتیجه خداوند خرد یعنی همان
صاحب خرد کسیکه خردمند و صاب خرد است.
در آغاز کتاب و در ستایش خرد میفرماید:
کنون تا چه داری بیار از خرد – که گوش نیوشنده
زو بر خورد
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد – ستایش خرد
را به از ره داد
خرد رهنمای و خرد دلگشا – خرد دست گیرد به
هر دو سرای
کسی کو خرد را ندارد ز پیش – دلش گردد از
کرده خویش ریش
سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که نامی بزرگی به گیتی که جست
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود از آن برتران پایه بیش
پژوهندهٔ نامهٔ باستان
که از پهلوانان زند داستان
این در حالیست که؛ مولانا خرد، فکر و اندیشه را
باز دارنده و دشمن انسان میداند و فقط به جان میپردازد و معتقد است که تن زندان جان
است. مولوی "جسم" یا "تن" را عامل مزاحمت و اسارت را نوعی از "اندیشه" و تفکر
میداند و معتفد است که "فکر" و "اندیشه" یک فعل و انفعال مادی است و خاستگاه فکر
"مغز" است و مغز یک پدیده مادی است . بنابراین انسانی که از فکر برای
خویش یک هستی معنوی و روانی می سازد "هستی" اش خشک و و بی روح و تهی از
معناست. معتقد است که فکر فقط تصویری از واقعیت ها را در خود ثبت میکند بنابر این
هستی فکری نمیتواند جوهر و معنا و عزت و شکوه فطری و ورای فکر و اندیشه را در خود
داشته باشد. پس آن چیزی که نمیگذارد انسان در فطرت آدمی خود متجلی شود و در فضای
روح خودش به پرواز در آید "فکر" است. میفرماید در نتیجه فکر و اندیشه و
خرد که پایگاهشان مغز است و مغر ریشه مادی دارد نوعی خواستن و طلب چیز ها در انسان
بوجود میاید و او را برای دست یابی به خواسته خودش به تگافو وا میدارد تا جایی که
این "خواستن" و جست و جوی مخرب و تباه کننده را به فرد تحمیل میکند.
طفل تا گیرا و نا پویا نبود -- مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی کرد و دست و پا نمود -- در عنا افتاد و در کور و کبود
جانهای خلق پیش از دست و پا -- می پریدند از وفا سوی صفا
چون به امر "اهبطو" بندی شدند
-- حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
خلاصه کلام در ابیات بالا اینستکه، تا
زمانی که بچه هستیم و دست و پا را برای خواستن دراز نکرده ایم در آسایش و آرامش روحی قرار داریم ولی همینکه
به دنبال خواستهامان که نتیجه فکر و اندیشه است رفتیم آغاز رنج و اسارت و سقل و
پستی انسان است. که خود جای بسیار تحلیل دارد که چرا مولانا ایچنین می اندیشیده که
به نظر من تفکری آخوندی است.
تو جوان بودی و قانع تر بدی – زر طلب
گشتی، خود اول زر بدی
رز بدی پر میوه چون کاسد شدی؟ -- وقت میوه پختنت فاسد شدی
تو انسان خوبی بودی ولی همین که دنبال
فکرت رفتی و زر بدست آوردی فاسد شدی.
و مولانا
به "عقل ایمانی" یا عقل مفید که نگهبان ایمان است اشاره میکند
عقل در تن حاکم ایمان بود – کز بیمش نفس
در زندان بود
گربه چه! شیر شیر افکن بود – عقل ایمانی
که اندر تن بود
مولانا در مقدمه مثنوی میگوید: "این
کتاب مثنوی است که، اصول اصول اصول دین است......و رازگشای قرآن و فراوان کننده روز
های معنوی و موجب پاکسازی خوی آدمیان" و پاکسازی خوی آدمیان را در رهایی جان از
تن میداند. مولانا معتقد است کنده تن زندان جان است و تا این زندان را نابود نکنی جانت
در عذاب است
کنده تن را ز پای جان بکن – تا کند جولان
به پای آن چمن
جسم را نبود از آن عز بهره ای – جسم پیش
بحر جان چون قطره ای
منظورش از "کنده تن" که به پای
جان بسته است جسم مزاحم است که زنجیر روح استیا در جایی دیگر میگوید
گفت لیکن تا نمردی ای عنود – از جناب
"من" نبردی هیچ سود
معنی اینست که فقط در مرگ و نیستی است که
سود میبری و تا زنده هستی از جناب "من" سودی حاصل نمیشوددر باره فکر اندیشه
و خرد میگوید.:
احتما کن، احتما ز اندیشه ها – فکر، شیر
و گور و دل چون بیشه ها
در مقایسه شعر مولانا با سروده های
فردوسی؛ باید تاکید کنم که منبع و مرجع و امید به پیروزی و دفع دشمنان و پدیده های
ناروا و مزاحم، فردوسی به دنبال رستم میرود که مشگل گشاست.
مولانا در بیست و شش هزار بیت در مثنوی بر
خوردی متفاوت به مردم و پدیده ها دارد. مثلا در داستان کنیزک و پادشاه شرح بسیار مفصلی
از عاشق شدن پادشاه (که سمبل اصالت انسان و سمبل خرد و عقل مفید است) بر کنیزکی (سمبل عقل جزء و سمبل نفس است) و آوردن
کنیزک به کاخ و اینکه کنیزک دچار مرضی بی علاج میشود و برای درمان وی هیچ کاری از طبیبان
که از سراسر ولایات و ایالات و به امر پادشاه آورده بودند ساخته نبود
هر چه کردند از علاج و از دوا – گشت رنج
افزون و حاجت نا روا
آن کنیزک از مرض چون موی شد -- چشم شاه از اشک خون چون جوی شد.
شه چو عجز آن طبیبان را بدید -- پا پرهنه جانب مسجد دوید.
در این داستان مولانا غایت را پناه بردن
به مسجد میداند و راه علاج را استمداد از به خواب رفتن و در خواب دیدن کسی که از غیب
میرسد و ناجی کل است. میفرماید:
پادشاه از فرط گریه و زاری در مسجد از خود
بیخود میشود و به خواب فرو میرود. در خواب میبیند پیری بر بالینش آمد و به او میگوید
که فردا غریبی خواهذ آمد که از ماست و چاره مشکل تو به دست اوست. فردای آنروز غریبی
میرسد و خبر به شاه که نجات کل از راه رسید.
"شه به جای حاجبان فا/پا پیش رفت - پیش آن میهمان غیب خویش رفت"
دست بگشاد و کنارش را گرفت – همچو عشق اندر
دل و جانش گرفت".
فردوسی خودش را سخنگوی دهقان میداند و رستم
را تا پایان کار دور از زندگی شهری و در دهی در زابلستان نگهمیدارد. فردوسی مردم را
کلید و راز گشای تمام بند ها میداند و تنها داشتن یا نداشتن خرد را را مهک تفاوت بین
انسان ها میداند.
سخنگوی دهقان چه گوید نخست – که نام بزرگی
به گیتی که جست
و در باره مردم چنین میفرماید:
چو زین بگذری مردم آید پدید – شد این بند
ها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند – بگفتار خوب
و خرد کاربند
پذیرنده هوش و رای و خرد – مر او را دد و
دام فرمان برد
ز راه خردبنگری اندکی – که مردم به معنی
چه باشد یکی
مولانا در بر خورد به جامعه انسانی دهاتی
و شهری را از هم جدا میکند و معتقد است که انسان شهر نشین سمبل عقل مفید است و اهل
دو رویی و ریا نیست. پادشاه، تاجر شهری، خلیفه،
خواجه، مجتهد، محتسب، شیخ و زاهد را سمبل عقل کل میداند، در حالیکه مردم روستا نشین
را تمامأ ساده لوح، مظهر در رویی، ریا، متقلب، نادان بودن و عقل جزء بحساب می آورد.
این حقیقت را میتوان در داستان های "زن و مرد عرب" که از فرط ساده لوحی تمام
دارایی خود که یک سبو بوده و قکر میکرده خیلی با ارزش است را برای پیشکش به در بار
خلیفه به بغداد میبرد تا تقاضای صله و انعام کند.
داستان "فریفتن روستایی شهری را" که داستان بلندی است به این مضمون
است که یک روستایی هر ماه به شهر می آمده و از یک تاجر شهری آذوقه میخریده که سر خرمن
پولش را بپردازد و همواره او مورد محبت مرد تاجر قرار میگرفته و او را بخانه میبردند
و پذیرایی میکردند. مرد روستایی همیشه با التماس از این تاجر شهری و خانواده اش تقاضا
میکند که تابستان به ده بروند تا شاید مرد روستایی از خجالتشان در بیایند. در یک تابستان
مرد شهری دست زن و بچه را میگیرد و با مشکلات زیاد به ده میرسند و تنگ غروب به در خانه
روستای میروند. روستایی ادعا میکند که همچین کسی را نمیشناسد و یا اصلا شما ها شاید
دزد باشید که بخانه ما آمدید. خلاصه وصف تقلب، دو رویی، بی اخلاقی و بی انصافی روستایی
است آنچنان که اگر اهل دهات نباشید حاضرید
سر هر روستایی را در هر جا میبینید از تنش جدا کنید.
مولانا میفرماید:
ده مرو، ده مرد را احمق کند – عقل را بی
نور و بی رونق کند
ده چه باشد شیخ واصل نا شده – دست در تقلید
و در حجت زده
شیخ واصل نشده اشاره به شیخی است که به بصیرت
نرسیده است.
مولانا هر گاه داستانی را شروع میکند در
میانه داستان چندین بار خواننده را رها میکند و به پند و اندرز های خود میپردازد و
خواننده را در میان پند و اندرز هایش گم میکند و حوصله خواندن را از خواننده میگیرد.
مثنوی خواندن کار هر کس نیست و فهم آن به سادگی انجام پذیر نیست. اگر گفته شود که مثنوی
فلسفه زندگی است و فلسفه خوانی هم کار آسانی نیست باید توجه داشن که غایت فلسفه و یا
عرفان مولانا در مثنوی اش مردن است و رها کردن جان از "کنده تن" است و ادامه
زندگی مثل "خاراندن سر گر" است که هر چقدر بخارانی خونین تر و بدخیم تر میشود.
این جهان خود حبس جانهای شماست – هین روید
آنسو که صحرای شماست
یا اینکه:
نیم عمرت در پریشانی رود – نیم دیگر در پشیمانی رود
هر که از دیدار بر خوردار شد – این جهان
در چشم او مردار شد
در صورتیکه خواندن داستان های حماسی شاهنامه
که باز تابی است از زندگی انسان پر امید مبتنی به راستی و مردانگی: "ز نیرو بود
مرد را راستی – ز سستی کژی زاید و کاستی" بسیار آسان و دل انگیز است. فردوسی توانایی را در دانایی میداند و در عین حال
به سلامت تن و روان که نبیاد عقل سالم در بدن بسیار تأکید میکند. "توانا بود هر
که دانا بود" . فردوسی بزرگ داستانی را
در شاهنامه شروع میکند و خواننده را آنچنان مجذوب داستان میکند که امکان رها شدن از
خواندن را عملأ از خواننده میگیرد. توضیح
اینکه، مولانا پدرش آیت الله بود و خود تا چهل سالگی راه پدر را رفت و خود آیت
الله العظمی شد. تا زمان مالاقاتش با شمس تبریزی حتی یک بیت هم نگفته بود.
مولانا در دو قسمت عمر خود دو انسان متضاد بود، که قسمت دوم زندگی بعد از ملاقات با
شمس به جمع اضداد تبدیل شد. عرفان مولانا فقط به "انسان سازی" وی نسبت
داده شده که آنهم شیره اش و چکیده اش همان کنده تن را بکن تا جان رها شود بود.
مولانا هیچ راه حلی بجز کنده تن را کشیدن (خود کشی کردن لابد) را برای نجات انسان
از آنچه تباهی میخواندش اِرائه نمیدهد.
حتی در باره بشنو از نی که اولین داستان مثنوی است؛ و تمام داستان برباز گشت نی به نیستان "باز گشت به اصل خویش" دور میزند باید توجه داشت که ریشه نی و نیستان در خاک است و خاک ماده است. این خود در تضاد مطلق است با آنچه در باره تفکر و عقل و اندیشه و خرد که می فرماید مضر است چون ریشه در مغز دارد و مغز ماده است . به عبارت دیگر عرفان بازگشت به اصل و آوردن داستان نی از نیزار که ریشه در ماده دارد با آنچه که عقل بد است، تفکر و اندیشه دشمن انسان است چون ریشه در مغر "ماده" دارد کاملا در تضاد است. یک جا "ماده" خوب است و در جای دیگر "ماده" بد است .
بسیار علاقه دارم دوستان نظر بدهند. باور کنید من مولانا شناس نیستم ولی آنچه بما گفته اند ریشه های همین حکومت است. پاخوند میگوید زر اخ است دنبال خواست ات نرو چون حرام است . ولی اگر خمس و ذکاتش را بدهی حلال است. یاد داستان شهر قصه شادروان بیژن مفید افتادم.
حتی در باره بشنو از نی که اولین داستان مثنوی است؛ و تمام داستان برباز گشت نی به نیستان "باز گشت به اصل خویش" دور میزند باید توجه داشت که ریشه نی و نیستان در خاک است و خاک ماده است. این خود در تضاد مطلق است با آنچه در باره تفکر و عقل و اندیشه و خرد که می فرماید مضر است چون ریشه در مغز دارد و مغز ماده است . به عبارت دیگر عرفان بازگشت به اصل و آوردن داستان نی از نیزار که ریشه در ماده دارد با آنچه که عقل بد است، تفکر و اندیشه دشمن انسان است چون ریشه در مغر "ماده" دارد کاملا در تضاد است. یک جا "ماده" خوب است و در جای دیگر "ماده" بد است .
بسیار علاقه دارم دوستان نظر بدهند. باور کنید من مولانا شناس نیستم ولی آنچه بما گفته اند ریشه های همین حکومت است. پاخوند میگوید زر اخ است دنبال خواست ات نرو چون حرام است . ولی اگر خمس و ذکاتش را بدهی حلال است. یاد داستان شهر قصه شادروان بیژن مفید افتادم.
No comments:
Post a Comment