سلامم را بگرمی پاسخ دادید
چرا به سردی از شما دوری کنم
مهرتان را از من دریغ نکردید
شرط انصاف نباشد که با قهر از شما روی
برگردانم.
از گل کمتر به سرم نزدید
چرا خاری به پایتان شوم
فریادی از خشم در گوشم طنین نی انداخت
که بخواهم پژواک آن باشم
دستی بر من مشت نشد
که چشمی درشت کنم
ساعت های خالی ام را با مهربانی پر
کردید
چرا جای خالی شما را با یاد تان پر نکنم
جایی بجز در بالا خانه دل به من ندادید
شرط عقل نیست که بخواهم پایین نشین آن
باشم
کلوخی بر من انداخته نشد
که بخواهم در جوابش سنگی پرتاب کنم
به درشتی بمن سخنی گفته نشد
چرا سنگ ریزه ای در حوض تان بیندازم
همچو رودی پر خروش به برهوت اندیشه ام
روان شدید
چرا آنرا به باتلاقی تبدیل کنم.
چون پرنده خوش خوانی بر شاخه های زندگی
ام نغمه سرودید
چرا جغد محزونی باشم در خرابه های افکار
پوسیده
شعله های آتش گرم دوستی تان در دلم
زبانه کشید
چرا دودی به چشم تان باشم
چون نسیمی از مهربانی بر من وزیدید
چرا چون غباری از غم به دلتان بنشینم
آرامش کلام شما از هیجان روزم کاست
شرط انصاف نیست تا با فریاد های خشم
آرامش تان را بهم بزنم
در مجلس دوستانه با صفای شما
جایی برای تلکه گیری های رندانه نیست
با من به دوستی سخن گفتید
آخر چرا سخن از قهر بگویم و کلامی به بی
مهری
No comments:
Post a Comment