Jun 9, 2018

نوروز آمد, یکدانه ایران مان ، دردانه تارخ مان از راه رسید.


نوروز آمد,  یکدانه ایران مان ، دردانه تارخ مان از راه رسید.

نوروز عزیز را گرامی میداریم، چه خوش آمد و مثل همیشه و همه سال درست سر وقت قرارمان آمد. آمد آن عزیزی که هزاران سال است که می آید، سخاوتمندانه می آید و مهر و عشق و دوستی و ماندگاری برایمان به ارمغان می آورد.

 نوروز که میاید برایمان شادی و نشاط و بهار دلکش و دل نشین را با خود میاورد. زیستن و رستن و دوباره زنده شدن را با خود میاورد. بجز نوروز ما، هیچ کس و در هیچ جای جهان دیده و شنیده نشده که این چنین مرد و مردانه مانند نوروز ما سر قولش بیاید.

نوروز از هزاره های تاریخ آمد، یادگار چمشید، ماندگار و دردانه تاریخ آمد. قدم هایش بر روی چشم هامان و خاک راهش را با اشک شوق نمناک میکنیم و گرد و غبار راه را از تنش میشوییم.   

آری نوروز ماندگار باز هم همراه بهار از راه رسید، ساز و نقاره ها را بصدا در آوریم، رقصان و پایکوبان به استقبال کاروانش برویم. من که از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم، سراسیمه و شادی کنان به پیشواز نوروز و بهار دویدم و با شوق کودکانه نوروز را در آغوش کشیدم بوسیدم و بوییدم.  نوروز عزیز اما،  اندکی خسته بنظر میرسید و کمی هم دل نگران.

از بهار شرح سفر را پرسیدم که با اندوهی آشکار گفت، راه پر خطر بود و سرما پر سوز، جاده ها سنگلاخ و نا امن. خطر حمله گرگ ها و شغال ها وجود داشت و ناله جغدان شوم نشسته بر خرابه های خرافات در شب خواب خوش را از چشمان شان ربوده بود.  روز ها هم نعره دل خراش عربده کشان چماق به دست در کوی و برزن شهر ها آرامش خیال شان را بر هم زده بود.

از بهار خواستم تا از دل نگرانی عمو نوروز برایم بگوید،  جواب داد،  طفلکی چل گیس که هنوز اسیر دیوان سیاه در قلعه سنگباران است و در انتظار پهلوانانی از نژاد گیو و رستم است تا از راه برسند و شیشه عمر ننگین دیوان سیاه را بر زمین بزنند و بشکنند و چل گیس را از دام این سیاه به سر های سنگ دل رها کند.

از بهار پرسیدم،  نسیم را دیدی؟

گفت آری دیدم و شبی را با سپیده و سحر و عمو نوروز را با نسیم گذراندیم. بهار گفت ، از برو بچه های کوی آزادی؛  امید، آرزو، دانا و دانش و فرزانه و فروغ  هم در جمع ما بودند که با حضور عمو نوروز در کنار گرمای آتش بجای مانده از مراسم چارشنبه سوری بسیار خوش گذشت.

از بهار پرسیدم نسیم قصد سفر به این دیار را نداشت؟

 بهار در جوابم گفت،  آری داشت او هم بهمین زودی ها از راه میرسد و در حالی که به قصد ادامه سفر به راه افتاده بود به دنبالش میدویدم  و کنجکاوانه از آمدن نسیم می پرسیدم.

از بهار پرسیدم نمیدانی نسیم چه وقت و کی میآید؟

بهار گفت, نسیم صبا هم در راه است و بهمین زودی ها از راه میرسد.

با صدای بلند فریاد زدم،  بهار،  ولی من از نسیم آزادی از تو میپرسم، او را دیده ای؟

با تردیدی در دل و نگاهی نگران سرش را به سمت من چرخاند و با صدایی خسته و آهی بلند در جوابم گفت،

وقتی دانا و دانش همراه با سپیده و سحر آمدند از آنها بپرس،  آنها بهتر میدانند که نسیم آزادی چه زمانی به این دیار میرسد.  


No comments:

Post a Comment